1) بچه را لا پنبه گذاشتند. آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
1) بچه را لا پنبه گذاشتند. آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
پایگاه اطلاعرسانی حضرت آیتالله خامنهای، در آستانهی بیست و هفتم دیماه سالروز شهادت شهید سیدمجتبی نواب صفوی، بیانات معظمله را که در گفتگویی درباره شخصیت این شهید بزرگوار در تاریخ بیست و دوم دیماه سال 1363 ایراد شده است، بازنشر میکند.
1) پدرش جلوی خان درآمده بود . گفته بود من زمین به خان نمی فروشم …
مادرش از درد به خودش می پیچید پدرش دویده بود پی قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلویش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره می میره از درد!
گفته بود به من چه؟
افتاده بودند به جان هم، قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتی محمد به دنیا آمد پدرش توی ژاندارمری زندانی بود.
پدرش را حسابی زده بودند همان شد وقتی مرد جمع کردند آمدند تهران، خیابان مولوی یک خانه اجاره کردند از این خانه هایی بود که وسط حیاط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره.
نام: ما اعتراف می کنیم
گرد آوری: محسن صفری
ناشر: حوزه ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی
چاپ اول: زمستان 1370
طرح روی جلد را که ببینی همه ی فضای کتاب را می فهمی! یک کره ی زمین که در مقابل تریبون قرار گرفته است.
1) پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
شاعر : مرحوم ابوالفضل سپهر
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید، با جبهه ها عجین شد
در فکه و شلمچه، دارا به روی مین شد
چندین هزار دارا، بسته به سر، سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و در بند
1) سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به م نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند: مهدی باکری.
گفتوگو با علیرضا عصار به دنبال انتشار آلبوم «بازی عوض شده»
بعد از اتمام جنگ، داستان دیگری شد. کسانی که معلوم نیست در زمان جنگ کجا بودند، از سکوت بچههای جبهه و جنگ سوء استفاده کردند. وظیفه انسانی ماست که به آنها ادای دین کنیم و کار آنها را در سینهمان نگه داریم و بدون تحریف به نسل آینده منتقل کنیم.
مجید بذرافکن
«اگر چنانچه به مجموعهى دشمن به چشم یک جبههى مستمرى که وظائف را تقسیم کردند، نگاه کنیم، آن وقت احساس مسئولیت ما در هر قضیهاى شکل تازهاى به خودش میگیرد. حالا در همین قضیهى این ترورها، من عقیدهام این است که بچههاى تشکلهاى دانشجوئى در این قضیه کوتاه آمدند؛ یعنى کمعملى نشان دادند. باید این قضیه را بزرگ میکردید. البته نه اینکه بزرگ کنید - چون خودش بزرگ است - همان جور که هست، منعکس میکردید. ما حتّى ندیدیم تشکلهاى ما پوستر این شهدا را هم چاپ کنند، منتشر کنند، پخش کنند، یادمان اینها را نگه دارند. نه، این موضوع اصلاً نباید فراموش شود؛ این کار کوچکى نیست.» (رهبر معظم انقلاب اسلامی 19/5/90)
دکترمحمدمهدی بهداروند
سردار حیات مقدم به نقل از سردار محرابی می گفت: شب رحلت پیامبر اکرم (ص) احمد از مجلس روضه به خانه برگشته بود و در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود ، غرق معنویت مجلس عزا بود ، هنوز زمانی نگذشته بود که سکته می کند و بی هیچ درد و آه ی راهی می شود . همسر احمد می گوید : همه متحیر مانده بودیم و اصلا فکر رفتن احمد را نمی کردیم. احمد بچه هیئت بود . او با روضه و توسل زنده می شد. احمد جبهه هم وقتی نام اهل بیت برده می شد حالش عوض می شد. چه روزی عزم رفتن کرد ، روزی که همه عزادار رسول خدا(ص) بودند . آن شب هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین بار است که احمد را می بینند . شاید خود احمد هم فکر نمی کرد که دیگر دوستانش را ملاقات نکند و این آخرین بار است که در مجلس عزا و روضه شرکت می کند. احمد هرچه بود و هرچه کرد با نام نامی رسول خدا (ص) راهی دیار آخرت شد. امروز وقتی عکس های دوران جنگ احمد را که همراه شهید علی هاشمی ، سردار جعفر اسدی، سردار مرتضی قربانی نگاه می کردم ، محاسن سیاه او و خنده های او هزار خاطره را برایم زنده کرد. عکس دیگری از احمد را دیدم که با سر و صورت و محاسن سفید، از چهره اش غم و غصه می بارید . این احمد کجا و آن احمد کجا؟
گزارش حضور سرزده رهبر معظم انقلاب در منزل شهید رضایینژاد
از همان لحظهی ورودمان، دختربچه شروع میکند به ورجه وورجه توی اتاق. اسمش «آرمیتا»ست؛ آرمیتا رضایینژاد؛ دختر شهید داریوش رضایینژاد. 5 ساله است. احتمالا خوشحالیاش از این است که امروز این همه مهمان به خانهشان آمده. «خانه» که چه عرض کنم؛ نمیدانم با گذشت چندماه، توانسته اینجا را به عنوان خانه قبول کند یا نه. بعد از این که پدرش را جلوی چشمان او و مادرش شهید کردند، بهخاطر مسائل روحی، به این محل نقل مکان کردهاند. خانهای ظاهرا نوساز که هنوز به جز یک قاب عکس بزرگ از پدر، چیز دیگری روی دیوارهایش نصب نشده؛ حتی عکس آرمیتا روی دوش پدر هم روی میز است.
1) کودک بزرگ ، طاهره کاوه
گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشیم بریم بخوابیم. با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛ هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم. یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد، تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.موقع حساب کتاب که می شد، صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛ محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.
کتاب: ویرانی دروازه ی شرقی
نویسنده: سرلشکر عراقی وفیق السامرایی
ترجمه: عدنان قارونی
ناشر: معاونت انتشارات مرکز فرهنگی سپاه
چاپ اول: 1377
انگار کن وزیر اطلاعات، بلکه بالاتر. در نظام آن زمان عراق، رئیس حفاظت و اطلاعات کل ارتش یعنی همه کاره. یعنی از همه آتو داری و همه از تو حساب می برن، حتی صدام!
تا به حال در مواقع مختلف و مناسبت های گوناگون مثل هقته آغاز جنگ تحمیلی و یا فتح خرمشهر از رسانه های مختلف این جملات را بسیار شنیده ایم که:"شهداء رفتند تا ما الان آسایش داشته باشیم" "اگر آنها نبودند ما الان امنیت نداشتیم" و مواردی از اینچنین. اما به راستی تنها کاری که شهدا کرده اند همین بوده است؟!
1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." کی باور می کند؟
مقدمه:
در این مقال نمی خواهم به نقد فیلم بپردازم که نه وسع من اجازه می دهد و نه این فیلم قابلیت آن را دارد! تنها می خواهم دردی را بیان کنم که در سالن سینما باعث فریاد زدنم شد و این پندار در مردم که من دیوانه ام!
بله آدم دیوانه می شود وقتی می بیند با 21 سال سینمای جنگ و دستاوردهای انکارناپذیر آن این چنین کودکانه و از سر بلاهت برخورد می کنند.
کتاب: ارمیا
نویسنده: رضا امیرخانی
ناشر: نشر سمپاد
چاپ دوم: 1380
کتاب با این جملات از اسفار عهد عتیق آغاز می شود:"خداوند به من گفت ای ارمیا، چه می بینی؟ گفتم: شاخه ای از دخت بادام. گفت: نیکو دیدی، من آن جا کلام خود را خواهم رساند."
چه کسی میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟ چه کسی میداند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟ کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامهای و سیاه شدن جامهای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟به کدام گوشه تهران نشستهای؟
امروز مدت زمان طولانی ای را در خطوط فخیمه مترو جلیله پایتخت بی در و پیکر ایران طی طریق می کردم تا اینکه حدوداً بعد از ایستگاه علی آباد با تابلویی از یکی از بخش های قرارگاه خاتم الانبیاء سپاه مواجه شدم که نام شهید رجایی را روی خود داشت. بعد به فکر فرو رفتم که از این افرادی که در اطراف من هستند چند نفر شهید رجایی را می شناسند؟ چند نفر خانه شهید رجایی را در خ مجاهدین اسلام، خ ایران دیده اند که البته موزه است! کدامشان می دانند خانه شهید رجایی آن قدر کوچک است 10 نفر نمی توانند به راحتی در آن کنار هم بنشینند! 10 نفر یعنی کمتر از اتاق خانه خیلی از ماها.