کجایند مردان بی ادعا؟
دیروز خبری در صدر اخبار منتشر شد و جمعه هم احیاناَ باز هم به آن خواهند پرداخت که به طور نزدیک به یقین (این یک ذره شک هم به خاطر اتفاقات نادری است که باید از عنایات الهی باشد) بعد از آن به فراموشی سپرده خواهد شد! بله در خبرها آمده بود که حاج بخشی به بسیجی ها پیوست. به همین سادگی! و در پی آن عکس ها و تصاویر آرشیوی از گنجه های خاک خورده صداوسیما و باقی آرشیوها بیرون آمد و روی سایت ها و شبکه های تلویزیونی منتشر شد. البته نگران نباشید تا دو روز دیگر همان ها هم دیگر منتشر نمی شود!
یادم می آید چند سال پیش خبری در صفحه های میانی چند روزنامه آن هم به صورت کوتاه منتشر شد که خالق “دایه دایه وقت جنگه” (ترانه معروف لری در دوران جنگ) به رحمت حق لبیک گفت! و باز هم به همین سادگی! یعنی تمام آنچه در طول هشت سال ذخیره هایی بودند از شور و هیجان انقلابی که جهانی را به تعجب واداشته بودند اکنون یکی یکی در کمال سکوت و به دور از هر شور و هیجانی (چه انقلابی و چه غیر انقلابی) از بین ما می روند و ما تنها نگاه می کنیم.
اینکه می گویم تعجب دلیل دارم، مسعود ده نمکی تعریف می کرد: جشنواره فجر دو سال اسکات پترسون، خبرنگار ارشد نشریه کریستین ساینزمانیتور برای مصاحبهای به دفتر آمده بود. او می گفت ما در آمریکا در یک آکادمی مشغول پژوهش روی جنگ ایران و عراق هستیم. من مسئول ترجمه فیلم های روایت فتح هستم. برای اینکه از مسیر واقعی کارم دور نشوم عکس سه نفر را در اتاقم زده ام و هر از چند گاهی به آنها خیره می شوم. یکی از عکس ها تصویری از شهید آوینی است. مستندهای این آدم بینظیر است و روح دارد. دومین عکس متعلق به حاج بخشی بود. وقتی گفت حاج بخش زیاد یکه نخوردم اما وقتی اسم سه را مرگ شلمچه را برد با خودم گفتم این ها تا کجا پیش رفته اند که حتی مناطق خاص جنگ ما را که خیلی از مسئولین ما نمی شناسند به خوبی شناسایی کرده اند. پرسیدم چرا حاج بخشی و کدام عکس حاجی؟ گفت: همان عکس حاج بخشی که در سه راه مرگ مورد اصابت واقع شده.
راست می گفت در عملیات کربلای پنج جاده ای بود که از میان دریاچه ماهی می گذشت و انتهای آن به سه راه مرگ می رسید. این جاده چنان زیر آتش توپ و خمپاره و تانک بود که کمتر کسی سالم از سر جاده به ته جاده می رسید. در میان وحشت و انفجار صدای مارش عملیات از بوق بلندگوی حاج بخشی به گوش رسید. در میان انبوه آتش خمپاره ها به سمت سه راه مرگ می آید اما به ناگهان ماشین مورد اصابت گلوله توپ یک تانک قرار گرفت. حاج بخشی همان دقایق اول از ماشین به بیرون پرت شد اما دامادش که جانباز بود در ماشینگیر کرد و آتش گرفت حاجی می خواست با پتو آتش را خاموش کند و او را نجات دهد اما شدنی نبود. احسان رجبی از عکاسان جنگ خودش را به صحنه رساند و این لحظه را ثبت کرد. پیترسون همین عکس را در اتاقش چسبانده بود.
پیترسون میگفت آن چیزی که از بلندگوی ماشین حاج بخشی پخش میشد همان چیزی است که روح جنگ ایران و عراق بود نه توپ و تانگ و هواپیما برای همین عکس حاج بخشی را در اتاق کارم زده ام.
حالا بیایید کلاه خود را قاضی کنیم، اگر این ذخایر و افراد را جناح ضدانقلاب و نه حتی آنها بلکه همین اصلاح طلبان داشتند چه اتفاقی در کشور می افتاد؟ چطور از این پتانسیل ها استفاده می کردند؟
اصلاَ قصد مقایسه ندارم که مثل مگس و سیمرغی است که تنها زحمت ما می دارد اما ضدانقلاب یک مهره سوخته یِ بی سوادِ درب و داغان مثل شعبان بی مخ را آن طور بزرگ می کند که کتاب خاطراتش در همین ایران خودمان با تیراژ بالا منتشر می شود ولی ما نمی توانیم حتی کاری کنیم که وقتی تصویر حاج بخشی برای فوتش در تلویزیون ظاهر می شود برادر خانم نوجوان من او را بشناسد و نپرسد:“این پیرمرده کیه؟”
پ.ن:
امورز حالم اصلاَ خوب نیست. یکی از روحانیون جلیل القدر به بنده می فرمود:“زمان شاه از صداوسیمای وقت تقاضای فقط نیم ساعت آنتن می کردیم تا صحبت کنیم و آنها از ترسشان حتی همان نیم ساعت را هم به ما وقت نمی دادند.” حالا همه آنچه دستگاه عریض و طویل رسانه ملی لقبش می دهند در دستان ماست اما....
امروز حالم اصلاَ خوب نیست
سلام، وبلاگتون رو متبرک کردید، عالیه. حال ما رو به جاهای خوب بردی رفیق...
خوب بود، موفق باشید انشاالله
یاعلی