جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

خاطراتی از شهید موحد دانش

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۳ ب.ظ

نام: علیرضا

نام خانوادگی: موحددانش

سمت: فرمانده لشکر 10سید الشهدا(ع)

تاریخ تولد:‌ 1337 - تهران

تاریخ شهادت: 13/5/1362 – عملیات والفجر2 – منطقه حاج عمران

 

خاطره‌ای از پدر

یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.

 من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.

 مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. (نقل از پدر شهید)

 

جوابی که علیرضا به بنی صدر داد

 علی از همان روز اول، به ماهیت بنی صدر پی برده بود. می گفت: این آدم درستی نیست؛ وقتی مامور محافظت از کاخ نیاوران بودیم، بنی صدر برای بازدید به آنجا آمد.

 اوایل ریاست جمهوری اش بود. همان طور که کنار بنی صدر راه می رفتیم، بنی صدر به علی گفت: برادر! من قصد دارم گارد ریاست جمهوری تشکیل بدهم؛ به همین خاطر می خواهم شما را به فرماندهی این گارد منصوب کنم.

 علی پوزخندی زد و گفت: جناب! ما سپاهی هستیم و کارمان هم عملیاتی است. ما از این کارها بلد نیستیم.

 عملیات «بازى دراز» یکى از حماسى‌ترین و افتخارآمیزترین عملیات‌هاى دوران دفاع مقدس است که موحددانش به عنوان فرماندهى کارآمد و موثر، همراه دیگر همرزمان و با نیروی اندک، حماسه‌اى ماندگار در بازى دراز آفرید.

 

دستی که با نارنجک قطع شد

 مادرش در این‌باره مى‌گوید: «یکى از خاطراتى که در ذهنم باقى است، قطع شدن دست علیرضاست. خبرش را از رادیو شنیدم که گفت: دست على موحد در عملیات بازى دراز قطع شد، به بیمارستان پادگان ابوذر در سر پل ذهاب تلفن زدم و با او حرف زدم و تبریک گفتم.

 پرسیدم که چطور شد دستت قطع شد؟ با شوخى گفت: تو بازى دراز دست درازى کردم، عراقى ها دستم را قطع کردند!

 به خاطر همین روحیه او بود که یکى از همرزمانش مى‌گوید: ما هر وقت با ضعف روبرو مى‌شدیم و در کار گیر مى‌کردیم، مى‌رفتیم سراغ حاج على و او با متانت و تفکر، مشکل را به راحتى حل مى‌کرد.

 حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت.

 وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن. دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.

 علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مى‌کشید و مسلح مى‌کرد.

او در عملیات «والفجر2» نیز با شوق زیادى شرکت کرد و با روحیه شاد و چهره‌اى خندان، به فرماندهى نیروها مبادرت ‌ورزید؛ همه نیروها از حالات و سکناتش متوجه ‌شده بودند که او طورى دیگر عمل مى‌کند و گویى به ضیافتى باشکوه دعوت شده است.

 حاجى در حین هدایت نیروها سخت زخمى شد، اما با همان وضع و حال زخمى به پیش مى‌رفت؛ کشان کشان خود را به سیم تلفن صحرایى نیروهاى دشمن ‌رساند و با دندان آن را جوید و ارتباط عراقى‌ها را قطع کرد که در همان حال، مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت ‌رسید.

 

روایت شهید رستگار از شب شهادت موحددانش

 شهید کاظم رستگار درباره شهید موحددانش مى‌گوید: حاجى همواره دو آرزو داشت: یکى این‌که به درجه رفیع شهادت نایل آید و دیگر اینکه گمنام شهید شود.

شب عملیات والفجر 2 که مى‌خواستیم براى عملیات حرکت کنیم، حاج على پیشانى‌بندى را از جیبش درآورد و گفت: رستگار! این را به پیشانى من ببند. با حالت گریه و با یک معنویت خاصى گفت: دیگر این دفعه آخر است.

در عملیات، پیشاپیش نیروها حرکت مى‌کرد. در همان عملیات شهید شد و به آرزوى اولش رسید. اما با اینکه جنازه‌اش نزدیک ما بود و نیروهاى زیادى را براى یافتنش بسیج کردیم، ولى تا چند روز نتوانستیم جنازه‌اش را پیدا کنیم. پس از این‌که همه شهیدان تخلیه شدند، جنازه حاجى را هم یافتیم و به این ترتیب آرزوى دوم او که دوست داشت گمنام باشد نیز محقق شد.

مسئولیت رساندن خبر شهادت علی به عهده من گذاشته شد و این سخت‌ترین مأموریتی بود که تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فکر می‌کردم چگونه و با چه جمله‌ای شروع کنم. پدر و مادر علی دو پسر و یک دختر داشتند. یک پسرشان که در عملیات بیت‌المقدس شهید شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ایران نبود و مادر علی هم به خاطر بچه‌دار شدن دخترش به آن‌جا رفته بود.

 حالا من باید در این تنهایی خبر شهادت پسر بزرگشان را می‌رساندم. آقاجان در را به رویم باز کرد. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و برای آن‌که وانمود کنم از علی خبر ندارم پرسیدم: علی برگشته؟ آقاجان نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: بیا تو. وقتی داخل خانه شدیم، آقاجان روبرویم دو زانو نشست. آرام و متین گفت: اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟ اگر فکر می‌کنی ذره‌ای ناراحت می‌شم، اشتباه می‌کنی.

دیشب خواب علی‌رو دیدم. از من خداحافظی کرد و گفت: بابا منو حلال کن. من دیگه رفتم.


 وصیت نامه شهید علیرضا موحددانش

 سلام علیکم، در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی بینم. وقتی به قلم رجوع می کنم، غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی یابم و به همین دلیل از پروردگار توانا عاجزانه می خواهم که تا مرا نیامرزیده، از دنیا نبرد.

پروردگارا! با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم؛ الهی! بنده ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟

 خدایا! توبه ام را بپذیر و از گناهانم درگذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم. مردم بدانید راهی را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (ع) است، به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست، پیشاپیش امام زمان در مقابل تمامی کفر خواهد ایستاد و انشاالله پیروز خواهد شد.

پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هر گاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم نصیبشان می کند.

شما خوب می دانید که شهید عزادار نمی خواهد، رهرو می خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.

مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان شان به جبهه جلوگیری کنند که فردا در محضر خدا نمی توانند جواب حضرت زینب (س) را بدهند که تحمل 72 شهید را نمود.

پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدی ها و ناسپاسی ها که به شما کرده ام مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.

برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا شهید شد، قبلاً در وصیت نامه ام با او صحبت و درددل می کردم اکنون به شما توصیه می کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد.

مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.

پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند، بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند؛ در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد.

والسلام


منابع:

سایت لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام

سایت راسخون

خاطراتی از شهید موحد دانش

نام: علیرضا

نام خانوادگی: موحددانش

سمت: فرمانده لشکر 10سید الشهدا(ع)

تاریخ تولد:‌ 1337 - تهران

تاریخ شهادت: 13/5/1362 عملیات والفجر2 منطقه حاج عمران

 

خاطره‌ای از پدر

یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.

 من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.

 مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. (نقل از پدر شهید)

 

جوابی که علیرضا به بنی صدر داد

 علی از همان روز اول، به ماهیت بنی صدر پی برده بود. می گفت: این آدم درستی نیست؛ وقتی مامور محافظت از کاخ نیاوران بودیم، بنی صدر برای بازدید به آنجا آمد.

 اوایل ریاست جمهوری اش بود. همان طور که کنار بنی صدر راه می رفتیم، بنی صدر به علی گفت: برادر! من قصد دارم گارد ریاست جمهوری تشکیل بدهم؛ به همین خاطر می خواهم شما را به فرماندهی این گارد منصوب کنم.

 علی پوزخندی زد و گفت: جناب! ما سپاهی هستیم و کارمان هم عملیاتی است. ما از این کارها بلد نیستیم.

 عملیات «بازى دراز» یکى از حماسى‌ترین و افتخارآمیزترین عملیات‌هاى دوران دفاع مقدس است که موحددانش به عنوان فرماندهى کارآمد و موثر، همراه دیگر همرزمان و با نیروی اندک، حماسه‌اى ماندگار در بازى دراز آفرید.

 

دستی که با نارنجک قطع شد

 مادرش در این‌باره مى‌گوید: «یکى از خاطراتى که در ذهنم باقى است، قطع شدن دست علیرضاست. خبرش را از رادیو شنیدم که گفت: دست على موحد در عملیات بازى دراز قطع شد، به بیمارستان پادگان ابوذر در سر پل ذهاب تلفن زدم و با او حرف زدم و تبریک گفتم.

 پرسیدم که چطور شد دستت قطع شد؟ با شوخى گفت: تو بازى دراز دست درازى کردم، عراقى ها دستم را قطع کردند!

 به خاطر همین روحیه او بود که یکى از همرزمانش مى‌گوید: ما هر وقت با ضعف روبرو مى‌شدیم و در کار گیر مى‌کردیم، مى‌رفتیم سراغ حاج على و او با متانت و تفکر، مشکل را به راحتى حل مى‌کرد.

 حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت.

 وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن. دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.

 علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مى‌کشید و مسلح مى‌کرد.

او در عملیات «والفجر2» نیز با شوق زیادى شرکت کرد و با روحیه شاد و چهره‌اى خندان، به فرماندهى نیروها مبادرت ‌ورزید؛ همه نیروها از حالات و سکناتش متوجه ‌شده بودند که او طورى دیگر عمل مى‌کند و گویى به ضیافتى باشکوه دعوت شده است.

 حاجى در حین هدایت نیروها سخت زخمى شد، اما با همان وضع و حال زخمى به پیش مى‌رفت؛ کشان کشان خود را به سیم تلفن صحرایى نیروهاى دشمن ‌رساند و با دندان آن را جوید و ارتباط عراقى‌ها را قطع کرد که در همان حال، مورد هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت ‌رسید.

 

روایت شهید رستگار از شب شهادت موحددانش

 شهید کاظم رستگار درباره شهید موحددانش مى‌گوید: حاجى همواره دو آرزو داشت: یکى این‌که به درجه رفیع شهادت نایل آید و دیگر اینکه گمنام شهید شود.

شب عملیات والفجر 2 که مى‌خواستیم براى عملیات حرکت کنیم، حاج على پیشانى‌بندى را از جیبش درآورد و گفت: رستگار! این را به پیشانى من ببند. با حالت گریه و با یک معنویت خاصى گفت: دیگر این دفعه آخر است.

در عملیات، پیشاپیش نیروها حرکت مى‌کرد. در همان عملیات شهید شد و به آرزوى اولش رسید. اما با اینکه جنازه‌اش نزدیک ما بود و نیروهاى زیادى را براى یافتنش بسیج کردیم، ولى تا چند روز نتوانستیم جنازه‌اش را پیدا کنیم. پس از این‌که همه شهیدان تخلیه شدند، جنازه حاجى را هم یافتیم و به این ترتیب آرزوى دوم او که دوست داشت گمنام باشد نیز محقق شد.

مسئولیت رساندن خبر شهادت علی به عهده من گذاشته شد و این سخت‌ترین مأموریتی بود که تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فکر می‌کردم چگونه و با چه جمله‌ای شروع کنم. پدر و مادر علی دو پسر و یک دختر داشتند. یک پسرشان که در عملیات بیت‌المقدس شهید شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ایران نبود و مادر علی هم به خاطر بچه‌دار شدن دخترش به آن‌جا رفته بود.

 حالا من باید در این تنهایی خبر شهادت پسر بزرگشان را می‌رساندم. آقاجان در را به رویم باز کرد. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و برای آن‌که وانمود کنم از علی خبر ندارم پرسیدم: علی برگشته؟ آقاجان نگاه معنی‌داری به من کرد و گفت: بیا تو. وقتی داخل خانه شدیم، آقاجان روبرویم دو زانو نشست. آرام و متین گفت: اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟ اگر فکر می‌کنی ذره‌ای ناراحت می‌شم، اشتباه می‌کنی.

دیشب خواب علی‌رو دیدم. از من خداحافظی کرد و گفت: بابا منو حلال کن. من دیگه رفتم.

 وصیت نامه شهید علیرضا موحددانش

 سلام علیکم، در زمانی قلم به نیت وصیت بر کاغذ می لغزانم که هیچ گونه لیاقت شهادت را در خود نمی بینم. وقتی به قلم رجوع می کنم، غیر از سیاهی و تباهی و معصیت چیزی نمی یابم و به همین دلیل از پروردگار توانا عاجزانه می خواهم که تا مرا نیامرزیده، از دنیا نبرد.

پروردگارا! با گناهی زیاد از تو که لطف و کرمت را نهایتی نیست، تقاضای عفو و بخشش دارم؛ الهی! بنده ای که تحمل از دست دادن یک دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخ توان دارد؟

 

خدایا! توبه ام را بپذیر و از گناهانم درگذر که غیر از تو کسی را ندارم و غیر از تو امیدی ندارم. مردم بدانید راهی را که در آن گام نهاده ایم که همانا راه حسین (ع) است، به اختیار انتخاب کرده و تا آخرین نفس و آخرین رمقی که به تن داریم در سنگر رضای خدا خواهیم ماند و به دشمن زبون کافر خواهیم فهماند که ملتی که پشتیبانش خداست، پیشاپیش امام زمان در مقابل تمامی کفر خواهد ایستاد و انشاالله پیروز خواهد شد.

پدر و مادر عزیزم! همان گونه که در شهادت برادرم صبر کردید و استقامت ورزیدید، اکنون نیز صبر پیشه کنید. در حدیث است که هر گاه پدر و مادر در مرگ دو فرزندشان استقامت کنند، خداوند کریم اجری عظیم نصیبشان می کند.

شما خوب می دانید که شهید عزادار نمی خواهد، رهرو می خواهد همان طور که من رهرو خون برادرم بودم شما هم با قلم و زبانتان پشتیبان انقلاب و امام عزیز باشید.

مادر عزیزم به مادران بگو مبادا از رفتن فرزندان شان به جبهه جلوگیری کنند که فردا در محضر خدا نمی توانند جواب حضرت زینب (س) را بدهند که تحمل 72 شهید را نمود.

پدر و مادر عزیز! به خاطر تمام بدی ها و ناسپاسی ها که به شما کرده ام مرا ببخشید و حلالم کنید و از همه برای من حلالیت بخواهید. از همسرم که امانتی است از من نزد شما خوب محافظت کنید که مونس آخرین روزهایم بود.

برادران عزیز، برادری داشتم که در راه خدا شهید شد، قبلاً در وصیت نامه ام با او صحبت و درددل می کردم اکنون به شما توصیه می کنم که برادران عزیزم نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین (ع) در میدان نبرد شهید شد.

مبادا در غفلت بمیرید که علی (ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین (ع) و با هدف شهید شد.

پدر و مادر و همسر عزیزم، مراقبت کنید آنان که پیرو خط سرخ امام خمینی نیستند و به ولایت او اعتقاد ندارند، بر من نگریند و بر جنازه من حاضر نشوند؛ در زنده بودنمان که نتوانستیم در آنها اثری بگذاریم شاید در مرگمان فرجی باشد و بر وجدان بی انصافشان اثر گذارد.

والسلام

منابع:

سایت لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام

سایت راسخون

۹۱/۰۵/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۱)

 نماهنگ زیبا شبکه نصر از بیانات امام خامنه ای 
کدام قوی تر است؟ ایران هسته ای یا ایران اسلامی؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی