جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

چند نفر آنها را می شناسند؟

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۴۹ ب.ظ

امروز مدت زمان طولانی ای را در خطوط فخیمه مترو جلیله پایتخت بی در و پیکر ایران طی طریق می کردم تا اینکه حدوداً بعد از ایستگاه علی آباد با تابلویی از یکی از بخش های قرارگاه خاتم الانبیاء سپاه مواجه شدم که نام شهید رجایی را روی خود داشت. بعد به فکر فرو رفتم که از این افرادی که در اطراف من هستند چند نفر شهید رجایی را می شناسند؟ چند نفر خانه شهید رجایی را در خ مجاهدین اسلام، خ ایران دیده اند که البته موزه است! کدامشان می دانند خانه شهید رجایی آن قدر کوچک است 10 نفر نمی توانند به راحتی در آن کنار هم بنشینند! 10 نفر یعنی کمتر از اتاق خانه خیلی از ماها.

 

داشتم به این فکر می کردم که چرا تا دهه چهارم انقلاب برای ساخت فیلم و سریال و... در مورد شهداء به اندازه انگشتان یک دست هم کار نکرده ایم و مثلاً این اواخر در مورد شهید تندگویان (آن هم به لطف مدیریت لیبرال رسانه ملی ناقص) پرداخته شده و هم اکنون هم آخر هفته هامان به نور نامی از شهید بابایی روشن می شود. اما در مقابل تا دلتان بخواهد به نامشان چشنواره گذاشته ایم! غیر از این است؟

 

داشتم به این فکر می کردم (ما که آن دوران نبودیم اما) چقدر با شهداء عکس گرفته اند الان دقیقاً عکس آن رفتار می کنند و در بهترین حالت در کش و قوس اداره و خانه و ماشین و شهریه دانشگاه و... مانده اند و یادی از نه همرزمان، که خانواده هایی آنها هم نمی کنند تا جایی که مادر شهید بروجری باید بنالد که سالهاست سر مزار پسرم نرفته ام؟!

یکی از بچه ها نوشته بود: در حاشیه اتوبان شهید محلاتی، خانه‌ای است که مادر پیر شهید «محمد بروجردی» فرمانده بلندآوازه سپاه کردستان در آن زندگی می‌کند. وارد خانه می‌شویم، مادر دیوارهای پکیده را نشان می‌دهد و می‌گوید «به آقایان بگو اگر خانه خودتان هم این طوری بود تحمل می‌کردید؟» بعد جمله‌ای دردناک‌تر می‌گوید «مثلاً خانواده شهیدیم! هیچ کس به ما سر نمی‌زند».

به او می‌گوییم «مادر داریم راهیان نور شمالغرب را راه می‌اندازیم تا مردم، محل شهادت آقا محمد شما را هم ببینند» دوباره بغضی می‌کند و می‌گوید «۶ سال است کسی مرا به آنجا نبرده» بعد متوجه می‌شویم کسی هم نیست که حتی پنج ‌شنبه ‌ها این مادر عزیز را به بهشت زهرا (س) ببرد.

او به قاب عکس گوشه اتاق که محمد از آن لبخند می‌زند، نگاهی می‌ اندازد و ادامه می‌دهد: شب‌ها از تنهایی و هر سر و صدایی می‌ترسم. به او گفتیم: محمدتان که مواظبتان است، چرا می‌ترسید؟ پاسخ می‌دهد: اتفاقاً همسایه‌مان خواب دیده بود که محمد با اسلحه بالای پشت بام ایستاده و از من و خانه مراقبت می‌کند.

به یاد دیالوگ تاثیرگذار فیلم موج مرده ابراهیم حاتمی کیا افتادم، آنجا فرمانده فیلم در مقابل سرداران سپاه ایستاد و گفت: قرار بود ما برویم بجنگیم و شما از خانواده ما محافظت کنید. حالا کلاه خود را قاضی کنید که کداممان کم کاری کرده ایم؟!

البته روزی همه باید پاسخ دهیم که چقدر کم کاری کرده ایم!!!

۹۰/۱۱/۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی