جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

پنج خاطره از شهید محمد بروجردی

پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۵۲ ب.ظ

1) پدرش جلوی خان درآمده بود . گفته بود من زمین به خان نمی فروشم …

مادرش از درد به خودش می پیچید پدرش دویده بود پی قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلویش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره می میره از درد!

گفته بود به من چه؟

افتاده بودند به جان هم، قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتی محمد به دنیا آمد پدرش توی ژاندارمری زندانی بود.

پدرش را حسابی زده بودند همان شد وقتی مرد جمع کردند آمدند تهران، خیابان مولوی یک خانه اجاره کردند از این خانه هایی بود که وسط حیاط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره.

 

2) هفت ساله بود که رفت کارگاه خیاطی، پیش داداش علی، اوستا به داداش گفته بود مواظب باش دست به چرخ ها نزنه. خرابکاری بکنه من یقه تو رو می گیرم.

دو هفته نشده بود یک چرخ دیگر گذاشته بود کنار بقیه چرخ ها. گفته بود: برای آمیرزاست.

سه ماه توی خیاطی کارکرد. مزدش شد عین بقیه، مدرسه ها که باز شد رفت شبانه اسم نوشت روزها کار می کرد شبها درس می خواند .

 

 

 3) یکی از کارگرها تصادف کرده بود. پول عمل نداشت. آمد پیش اوستا گفت:‌پول!

گفت: ‌نمیدم.

روکرد به کارگرها گفت: کار تعطیل!

اوستا گفت:‌میدم اما قرض.

بعد انقلاب رفت مغازه اوستا. پول را گذاشت جلویش گفت این هم طلب شما.

گریه اش گرفته بود. من دیگه نمیخوامش.

محمد هم گفته بود. من هم دیگه نمیخوامش.

 

4) یک طرف مش حسن آب دارچی ایستاده بود یک طرف هم اوستا پشت میز کارش نشسته بود عبدالله آمده بود تو، ‌چاقو را گذاشته بود زیر گلوی اوستا گفته بود پنج هزار تومان! ‌می دی یا بکشمت! مش حسن دویده بود توی زیرزمین داد زده بود عبدالله قصاب. همه بچه ها دویده بودند بالا مست کرده بود. باج می خواست.

- آخه از کجا بیارم اول صبحی؟

- از کجا بیاری؟ از اون تو.

گاوصندق را نشان داده بود. محمد هم تا این را دیده بود، پریده بود چوب پنبه زنی را برداشته بود افتاده بود به جان یارو. بعد کم کم بقیه هم ترسشان ریخته بود طرف را حسابی زده بودند. پاسبان که آمده بود عبدالله قصاب را ببرد، ‌به محمد گفته بود خودت را خانه خراب کردی، جوجه !‌ او هم گفته بود کاریت نباشه، ‌بذار من خونه خراب بشم . اوستاش گفته بود بهتره چند روزی آفتابی نشی مزدت سرجاشه. برو. گفته بود از فردا می آم. زودتر هم می آم .

 

5) برادرش دو سال بود نامزد کرده بود پدرزنش گفته بود ما توی فامیل آبرو داریم. تا یه ماه دیگه اگر عقد کردی که کردی اگر نه دیگه این طرفها پیدات نشه. خرج خانه با علی بود پول عقد و عروسی را نداشت محمد رفت با پدر زن علی حرف زد، قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی خود علی نمی دانست با مادر و خواهرش هماهنگ کرده بود.

گفته بود: ‌داداش بویی نبره. با پول پس انداز خودش کار را راه انداخته بود. محمد یکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپایه بگوید کار تعطیله! کی می آد بریم عروسی؟ بچه ها پرسیده بودند: عروسی کی؟ گفته بود راه بیفتین! سر سفره عقد می بینینش. علی گفته بود: من نمی آم. لباس ندارم. محمد هم پریده بود یک دست کت و شلوار سرمه ای نو گرفته بود، گذاشته بود روی میز کارش گفته بود تو نباشی حال نمی ده. این هم لباس.

۹۰/۱۱/۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی