جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

یادداشت شهید نفر اول کنکور پزشکی

شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۲۰ ب.ظ

چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند سوت خمپاره فردا به قطره اشکی بدل خواهد شد و این اشک جگرهایی را خواهد سوزاند؟ کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن، آرامش مادری که فرزندش را همین الان با لای لای گرمش در آغوش خود خوابانیده؛ نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟ کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامه‌ای و سیاه شدن جامه‌ای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟به کدام گوشه تهران نشسته‌ای؟



کدام دختر دانشجویی که حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار جنگ را بشنود، داغ آن دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گل های ناز، آن اسوه‌ های عفاف که هرکدام در پس رنج های بیکران صحرانشینی و بیابانگردی، آرزوهای سال های بعد را در دل می‌ پروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمد، که بی‌شرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.

کدام پسر دانشجویی می ‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در آن کشته شد و در آن دفن گردید؟ چگونه بفهمد تانک ها هویزه را با 120 اسوه، از بهترین خوبان له کردند و اصلاً چه می‌دانی که تانک چیست و چگونه سری زیر شنی ‌های تانک له می‌شود؟

کیف و کلاسور را از چه پر می‌ کنی؟ از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت هر روز صبح در کیفت می ‌گذارد؟

کدام اضطراب جانت را می ‌خورد؟ دیر رسیدن اتوبوس؟ دیر رسیدن سر کلاس؟ نمره A نگرفتن؟

دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک؟ به ماشین؟ به قبول شدن در دوره فوق دکترا؟

آری پسرک دانشجو! به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است. جوانی به خاک افتاده و خون شکفته. آری دخترک دانشجو! به تو چه مربوط که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند. در کردستان حلقوم کسانی را پاره کردند تا کدهای بی ‌سیم را بیابند. به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار نوری، محله ‌ای نابود شود و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نبرد اهواز از خانه خارج و دیگر بازنگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت اباد اهواز بدرقه کردند. به تو چه مربوط که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند؟ هیچ می ‌دانستی؟ حتماً نه! هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می‌ خورند به دنبال آب گشته ‌ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟ و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین کودک رفتی تا سیرابش کنی، اما دیدی که کودک دیگر آب نمی‌خواهد!!

اما تو، اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، حرمله مباش که خدا هدیه حسین(ع) را پذیرفت. خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمی ‌دانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه می‌کند؟!

دیگر نمی خواهم زنده بمانم. من محتاج توام. خدایا بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سال هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم. خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم، بگذار این خشکزار وجودم این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هرچه دیده اند. بگذار این گوش های صم دیگر نشنوند. بس است هرچه شنیده اند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند. بس است هرچه جنبیده اند. خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دوراز هر هویتی. خدایا! اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت:لیاقت کدامیک از الطاف تو را داشته ام؟!خدایا ! دوست دارم سوختن را؛ فناشدن،از همه جاجاری شدن به سوی کمال انقطاع روان شدن.

آن هنگام که پیکر پاک شهید بر خاک های سوزان دشت فرو می افتاد من و تو در فضای کرخت شهر چشم و گوش بسته بودیم. آن هنگام که ناله جانسوز مجروحی در گوشه بیمارستان بلند بود، من و تو در کمال آسایش و سلامت به سر می بردیم. آن هنگام که آوار خشم و کین دشمن بر سرکودکان معصوم و بی گناه فرو می ریخت، من و تو در بلند عمارت های جهل آرام و بی خطر خفته بودیم. آن هنگام که سرهای بریده بچه ها در کردستان به بالای نیزه ها می رفت، من و تو به کدامین خیال بودیم؟ آن هنگام که غروب غم بر قلب نوجوان اسیر سنگینی می کرد، من تو در جمع گرم خانواده آرام گرفته بودیم. آن هنگام که سرمای طاقت فرسای کردستان، دستان آن نوجوان را _که برای حفاظت حریم من و تو به آنجا رفته بود_ بی حس

کرده بود، من و تو در کنار شوفاژهای گرم در پشت میزهای رنگارنگ، آرام و بی خبر نشسته بودیم.

بگذار حکایت این همه ایثار در کنج همان سرزمین ها مدفون بماند! بگذار کسی نفهمد که چه بر سر آنها آمده! بگذار کسی نداند که مادر فرزند از دست داده چگونه است! بگذار در لاک های خود فرو روند و حقایق پیرامون ما مشخص نشود... می گویند آنها که می توانند درس بخواند و امکانش را هم دارند، باید به دانشگاه بروند و آنهایی که می توانند بجنگند به مرزها بروند. هر کسی را شغلی است! زهی خیال باطل. به خدا قسم، عده ای از همان ها که دیگر در میان ما نیستند، صدها بار بهتر از من و تو درس می خواندند ولی آنان همه مرارت های جبهه را در عوض درس خواندن صرف به جان خریدند.

آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؛ گلوله‌ای از دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله 100 متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می ‌کند. معلوم نمایید:

- سر کجا افتاده است؟

- کدام زن صیحه می‌کشد؟

- کدام پیراهن سیاه می‌شود؟

- کدام خواهر بی برادر می‌شود؟

- آسمان کدام شهر سرخ می‌شود؟

- کدام گریبان پاره می‌شود؟

- کدام چهره چنگ می‌خورد؟

- کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک می‌ ریزد؟

یا این مسئله را که هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران - دهلران حرکت می ‌کند مورد اصابت موشک قرار می‌ دهد؟ اگر از مقاومت هوا صرفنظر کنیم، معلوم کنید:

- کدام تن می‌سوزد؟

- کدام سر می‌پرد؟

- چگونه باید اجساد را از میان این آهن پاره له شده بیرون کشید؟

- چگونه باید آنها را غسل داد؟

- چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟

- چگونه در تهران بمانیم و تنها، درس بخوانیم؟

- چگونه می‌توانی درها را بر روی خودت ببندی و چون موش، در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی؟

- کدام مسئله را حل می‌ کنی؟

- برای کدام امتحان، درس می ‌خوانی؟

- به چه امیدی نفس می ‌کشی؟

***

«احمدرضا احدی» در آبان ماه سال 1345 خورشیدی در شهرستان اهواز در خانواده‌ای مذهبی زاده شد. وی با شروع جنگ تحمیلی همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر خویش (ملایر) بازگشت. سال 64 با رتبه اول در رشته پزشکی وارد دانشگاه شد. وی همزمان در این دوران در جبهه‌های جنگ حضور داشت. در مدت 4 سال حضور در جبهه بارها مجروح شد و سرانجام در عملیات کربلای5 ، در اسفند ماه سال 65 به شهادت رسید.

پ.ن:

1) حال خوبی ندارم. چند روزی است که حال خوبی ندارم و هر چه می گذرد این حال بد بدتر هم می شود. در کمی از زبانه های آتشی که در سینه دارم را در نوشته پیش نوشتم تا اینکه به حسب اتفاق به یادداشتی برخوردم که سال ها بود دوباره نخوانده بودمش! یادداشتی که زندگی مرا تغییر داده بود. گفتم آن را منتشر کنم شاید....

2) فقط کمی فکر کن: نفر اول پزشکی، به قول امروزی ها نخبه، همه فن حریف و... اگر کمی کله ات سوت کشید یک بار دیگر متن را بخوان و بعد در خلوت خودت، به خودت فکر کن! همین

۹۰/۱۱/۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی