جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

۱۱۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

در تاریخ دفاع مقدس ملت ایران ، انسان ها یا ابر مرد هایی ظهور کردند که حصار تنگ زمین هیچگاه آنان نتوانست در خود جای دهد ، محمد ابراهیم همت از جمله آن سرداران ابر مردی است که چشم زمین به چشم هایش حسودی ها کرد. حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست که هر چه درباره‌اش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نکاتی می‌توان از آنها به دست آورد؛

 

 

شهید
۲۳ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حاج حسین یکتا در جمع دانشجویان دانشگاههای استان مازندران در خرمشهر از جبهه و دانشگاه حرف زد: جبهه ای که دانشگاه شد و دانشگاهی که جبهه.


شهید
۲۳ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
در حسینیه تخریب، روزی سه بار، می شد تمام بچه  های گردان را دید. درتابستان 63، حسینیه از داربست و برزنت بود و تا آن زمان، از آجر و سیمان ساخته نشده بود. هنگام قرائت حمد و سوره  ی نماز ظهر و عصر- که باید پیش‌نماز آهسته می خواند- با وجودی چند صد نفر سر پا ایستاده بودند، ولی سکوت کامل برقراربود. گویی هیچ کسی حضور نداشت. فقط صدای برخورد باد گرم با برزنت به گوش می رسید. هر چند ثانیه یک بار گوشه  های آزاد برزنت دراثر باد، مانند شلاق به هم می خورد و صدای بلندی تولید می شد. البته صدای چند پنکه سقفی کم رمق که ازسقف آویزان بود و برای خود تلو تلو می خورد نیز شنیده می شد.
شهید
۲۲ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
* داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بوممم... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو... گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید بهش گفتم : بابا این چه جمله این قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.
* شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
شهید
۲۲ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ویژه نامه شهادت شهید آوینی 7

* اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت درباره‌ی برنامه‌ی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامه‌ها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: «نویسنده‌ی این برنامه کیست؟» شهید «مرتضی آوینی» کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره‌ی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم «سیدمرتضی». آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آن‌قدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت می‌برم که قابل وصف نیست».

همایون‌فر / دوست شهید / راز خون/ ص 66

 

شهید
۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) چه خوش دسته!

مهم اینه که منفجر بشه.

ضامنش را کشیده بود و پرت کرده بود توی بیابان رو کرده بود به بچه ها گفته بود دست مریزاد!

شهید
۲۵ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خواب مادر به حقیقت پیوست

مادر شهید بهنام محمدی دلاورمرد خوزستانی از آرزوهای این شهید 13 ساله می گوید، اینکه قهرمانی آرزویش بود و همیشه آرزو داشت که به امام(ره) و شهدا خدمت کند که خود نیز به خیل عظیم شهدا پیوست. شهید بهنام محمدی، اولین رزمنده شهید ١٣ساله جنگ تحمیلی متولد 12 بهمن ماه سال 45 در شهرستان مسجد سلیمان است که در زمان هشت سال دفاع مقدس در خرمشهر بر اثر برخورد ترکش خمپاره به گلو در روز 28 مهرماه سال 59 به شهادت رسید و مسجد سلیمان به خاک سپرده شد.

شهید
۲۵ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه کار داری؟

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.
راوی:یوسفعلی میرشکاک

شهید
۲۵ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت. همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم، اما هرجور بود خودم را می رساندم به کلاس. حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.

 

شهید
۲۵ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم.

 *** – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.

 

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- تو جبهه هم دیگر را می دیدم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید می رفتم می دیدمش . نمی دیدمش ، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم . هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش .دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیدهبود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من ، یک نگاه به دستش ، می خندید.

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می‌نشستیم.خودش شروع می‌کرد.

ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.

هر کسی یک دلیلی می‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع می‌کرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- بی پروا: 

 برای اینکه بفهمد اسرا را از کجا برده اند همان شب رفتیم شناسائی. رسیدیم به پایگاهی که میانه راه بوکان بود. هنوز موقعیت آنجا دستمان نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم، دقت که کردیم، دیدیم صدای آشناست، ناله یکی از اسیرها بود. وقتی به خودم آمدم دیدم کاوه گریه می کند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتیم: یواش تر آقا محمود. الان نگهبان می فهمه. داشت راست می آمد طرف ما، تا جائی که جا داشت خودم را به زمین رساندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم، لجم در آمده بود. کاوه همین طور نشسته بود و بی پروا گریه می کرد، تا صدای نفس نگهبان را شنیدم، دستم را بردم روی ماشه که بچکانم، که دیدم برگشت؛ما هم برگشتیم سقز.چند روز بعد مبادله ای بین ما وضد انقلاب شد و اسرایمان آزاد شدند. شناسایی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم، مقوله عملیات بزرگی بود که منجر به آزادی بوکان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.

راوی: حسن علی دروکی

 

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر، طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت شیون کشیده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار هفتاد مرتبه دلش لرزیده. طیبه خیلی سن نداشت. خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده.

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- با داداشم با هم بودیم. با وانت بروجردی زدیم به یک بنده خدایی، ‌از این لات های خوش قواره. کت و شلوار مشکی و بلوز سفید و کفش نوک تیز. از روی زمین بلند شد، شروع کرد فحش دادن. داداشم آمد پایین. گفت: آقا خیلی ببخشین.

دیدم طرف ول کن نیست. آمدم پایین دعوا. داداشم گفت: بشین توی ماشین حرف نزن. طرف را با هزار تا سلام، ‌صلوات راه انداخت رفت. آمد گفت بابا! این ماشین بروجردیه. تو به این ماشین اطمینان داری دعوا میکنی؟ ‌اگر پلیس بیاد یه دور ماشینو بگرده چه غلطی میخوای بکنی؟

بعد هم دست کرد پشت صندلی یک اعلامیه درآورد گفت: بفرما.

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم. به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم. درست قبل از انتخابات، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر