1) تب کرده بود، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته. دکتر ها جوابش کرده بودند. فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه. هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت «مرده، مصطفی مرده که خوب نمی شه.» صبح زود، درویش آمد دم در؛ گفت «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»