جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

۱۱۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

1) تب کرده بود، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته. دکتر ها جوابش کرده بودند. فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه. هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت «مرده، مصطفی مرده که خوب نمی شه.» صبح زود، درویش آمد دم در؛ گفت «این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

شهید
۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

نام: احمد متوسلیان

تولد:15 فروردین 1332، تهران

اسارت:14 تیر 1361:جنوب لبنان

دانش جوی مهندسی برق،دانشگاه علم و صنعت

فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

 

 

شهید
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

1) بچه را لا پنبه گذاشتند. آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

 

شهید
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) پدرش جلوی خان درآمده بود . گفته بود من زمین به خان نمی فروشم …

مادرش از درد به خودش می پیچید پدرش دویده بود پی قابله. قابله آش پز خانه ارباب هم بود. مباشر ارباب جلویش را گرفته بود. گفته بود: زنم … داره می میره از درد!

گفته بود به من چه؟

افتاده بودند به جان هم، قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتی محمد به دنیا آمد پدرش توی ژاندارمری زندانی بود.

پدرش را حسابی زده بودند همان شد وقتی مرد جمع کردند آمدند تهران، خیابان مولوی یک خانه اجاره کردند از این خانه هایی بود که وسط حیاط حوض آب داشت؛ دورتادورش حجره.

 

شهید
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۵۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.

 

شهید
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به م نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند: مهدی باکری.

 

 

شهید
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دکترمحمدمهدی بهداروند

سردار حیات مقدم به نقل از سردار محرابی می گفت: شب رحلت پیامبر اکرم (ص) احمد از مجلس روضه به خانه برگشته بود و در گوشه ای به دیوار تکیه داده بود ، غرق معنویت مجلس عزا بود ، هنوز زمانی نگذشته بود که سکته می کند و بی هیچ درد و آه ی  راهی می شود . همسر احمد می گوید : همه متحیر مانده بودیم و اصلا فکر رفتن احمد را نمی کردیم. احمد بچه هیئت بود . او با روضه و توسل زنده می شد. احمد جبهه هم وقتی نام اهل بیت برده می شد حالش عوض می شد. چه روزی عزم رفتن کرد ، روزی که همه عزادار رسول خدا(ص) بودند . آن شب هیچ کس فکر نمی کرد که این آخرین بار است که احمد را می بینند . شاید خود احمد هم فکر نمی کرد که دیگر دوستانش را ملاقات نکند و این آخرین بار است که در مجلس عزا و روضه شرکت می کند. احمد هرچه بود و هرچه کرد با نام نامی رسول خدا (ص) راهی دیار آخرت شد. امروز وقتی عکس های دوران جنگ احمد را که همراه شهید علی هاشمی ، سردار جعفر اسدی، سردار مرتضی قربانی نگاه می کردم ، محاسن سیاه او و خنده های او هزار خاطره را برایم زنده کرد. عکس دیگری از احمد را دیدم که با سر و صورت و محاسن سفید، از چهره اش غم و غصه می بارید . این احمد کجا و آن احمد کجا؟

شهید
۰۵ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

1) کودک بزرگ ، طاهره کاوه

گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشیم بریم بخوابیم. با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛ هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم. یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد، تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.موقع حساب کتاب که می شد، صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛ محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.

شهید
۰۵ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." کی باور می کند؟

شهید
۰۳ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز خبری در صدر اخبار منتشر شد و جمعه هم احیاناَ باز هم به آن خواهند پرداخت که به طور نزدیک به یقین (این یک ذره شک هم به خاطر اتفاقات نادری است که باید از عنایات الهی باشد) بعد از آن به فراموشی سپرده خواهد شد! بله در خبرها آمده بود که حاج بخشی به بسیجی ها پیوست. به همین سادگی! و در پی آن عکس ها و تصاویر آرشیوی از گنجه های خاک خورده صداوسیما و باقی آرشیوها بیرون آمد و روی سایت ها و شبکه های تلویزیونی منتشر شد. البته نگران نباشید تا دو روز دیگر همان ها هم دیگر منتشر نمی شود!

 

 

شهید
۱۴ دی ۹۰ ، ۱۷:۰۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر