جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

۱۱۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

اشتباه گرفتن جیرجیرک با جن در خط مقدم

شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونم شون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم. دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت:

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- از صبح آفتاب خورده بود توی سرم ؛ گیج بودم . سرم درد می کرد. با بدخلقی گفتم « آقا جون ! این رئیس ستاد کجاس؟» حواسش نبود. برگشت . گفت «جانم؟ چی می گی ؟ » گفتم «رئیس ستاد. » گفت « رئیس ستاد رو می خوای چه کنی ؟ » گفتم « آقا جون ! ما ازصبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده یم.می خوایم برق بکشیم پاسگاه . یه سری دستگاه داریم اون حجا. یهمتر سیم کابل پیدا نمی شه .» گفت « آهان ! برای جاسوسی می خواین.» گفتم « جاسوسی کدومه برادر؟ حالت خوشه ها . برای شنود می خوایم.» رفتیم تو.دیدم رئیس ستاد جلوی پاش بلند شد.

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) یک بار ازش پرسیدم«قضیه‌ی زندان رفتنت چی بوده،حاجی؟»

جواب نداد.خودش را به کاری مشغول کرد.

ـ حاجی،هیفده شهریور چی کار می‌کردی؟وقتی امام اومد،توی کمیته استقبال بودی؟

اخم هایش رفت توی هم.

ـ تو با قبل چی کار داری؟ببین الآن دارم چی کار می کنم.

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- ارزش ضد انقلاب

 بلندی های «سرا » دست ضد انقلاب بود، از آن جا دید خوبی روی ما داشتند. آتش سنگینی طرفمان می ریختند، طوری که سرت را نمی توانستی بالا بگیری. همه خوابیده بودن روی زمین. برای این که نیروها را تحت کنترل داشته باشم به حالت نیم خیز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگینی را بر شانه ام احساس کردم؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همه تیر و گلوله، صاف ایستاده بود. آمدم بگویم سرت را خم کن، دیدم دارد بدجوری نگاهم می کند. گفت: داوودی این چه وضعیه؟ خجالت بکش. چشمانش از خشم می درخشید. با صدایی که به فریاد می ماند، گفت: فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را خالی می کنن؟بعد هم، بدون توجه به آن همه تیر و گلوله که به طرفش می آمد، به سمت جلو حرکت کرد.

 عملیات تمام شده بود که دیدمش، دستی به شانه ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو خم کنی.

 

علی محمود داوودی

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»

 

شهید
۱۶ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت:«بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.

 

شهید
۱۶ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهرداری که شیرجه رفت توی دیگ دوغ

آفتاب عمود می تابید، هوا گرم و شرجی، شهردار بخت برگشته، پشت خاکریز، با پای برهنه، لخت، با چفیه ائی بر شانه، شلوار گشاد کُردی، عرق چکان، با یک پارچ و لیوان، کنار دیگ دوغ، با ژستی بخور و نمیر، پارچ و کله اش را تا نصفه و نیمه فرو می کرد، توی دیگ دوغ.


شهید
۱۶ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- هفده سالش که شد ازدواج کرد د؛ با دختر خاله اش. عروسیش خانه پدرزنش بود توی بر بیابان همه را که دعوت کرده بودند شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره!

همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید می گفتند پسر فلانی خرابکاره. عروسیش را دیده بودند گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون ها نیست .

شهید
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش. چند بار بوق زد، چراغ زد، ماشین را جلو و عقب کرد. انگار نه انگار، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد، آمد جلو. گفت «بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشت و دِ در رو.

شهید
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:"صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود" گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.

 

شهید
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم . چون توی سرویس خبر روزنامه بود. صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس.

 

شهید
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- نگاهش می کردم. یک ترکه دستش بود، روی خاک  نقشه ی منطقه را توجیه می کرد. به م برخورده بود فرمان ده گردان نشسته ، یکی دیگر دارد توجیه میکند . فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع بلند شدیم. می خواست برود ، دستش را گرفتم . گفتم « شما فرمانده گروهانی ؟ » خندید . گفت « نه یه کم بالاتر» دستم را فشار داد و رفت.حاج حسن گفت « تو این ونمی شناسی ؟ » گفتم « نه . کیه ؟ » گفت « یه ساله جبهه ای ، هنوز فرمان ده تیپت رو نیمشناسی؟»

 

شهید
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) دلش می‌خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتا توی خانه صدایش می‌کردند«آشیخ احمد.»

ولی نرفت.می‌گفت«کار بابا تو مغازه زیاده.»

شهید
۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پنج خاطره از شهید محمود کاوه

1- نیروی آماده ، احمد جاوید

 تنها کسی که با من آمد در سالگردها و هواپیما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارک را جمع آوری می کرد، می برد بیرون و با سرعت برمی گشت.احتمال این که بنی صدر، دستور حمله بدهد زیاد بود. یکی دو بار که رفت و برگشت، چشمش به یک مسلسل افتاد که وسط یکی از بالگردها بسته بودنش! آن را باز کرد و برد یک جای دورتر، روی زمین مستقر کرد. من که رفته بودم توی نخش، از کوره در رفتم و با تندی بهش گفتم: می دونی که بردن مدارک مهم تر از اسلحه هاست؟ چرا این کار را کردی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: شاید هواپیماها بخوان دوباره حمله کنن، بردمش تا اگه حمله کردن ازش استفاده کنیم.بعدها فهمیدم بعضی از تجهیزاتی که از هواپیما خارج کرده بود را با خودش برده بود کردستان، تا بر علیه ضد انقلاب و عراقی ها استفاده کند.

 

شهید
۱۱ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حدیث جعلی کار خودش را کرد

زمانی که عراق در پیچ انگیزه(در منطقه عملیاتی شرهانی قرار دارد) به خط ارتش تک کرده بود، گردان کربلا قرار شد در آن منطقه یک عملیات انجام دهد. آن منطقه هیچ گونه درخت و یا وسیله ای که به توان به عنوان سایه بان از آن استفاده کرد نبود . تمام نیروها در دشت بودند. قبل از حرکت به سمت خط اصلی و گرمای تقریباً زیاد و آفتاب گرمی هم می تابید.

شهید
۱۱ اسفند ۹۰ ، ۱۶:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ویژه نامه شهادت شهید باقری 5

اسناد مکتوب در تحقیقات تاریخی، جزو مهمترین منابع به شمار می رود. در این نوشته، سندی مربوط به استعفای فرمانده تیپ محمدرسول الله(ص) و جوابیه فرمانده قرارگاه نصر را در بردارد.

شهید
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ویژه نامه شهادت شهید باقری 4

1) دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانه و زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامان زرد شده بود .

شهید
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

ویژه نامه شهید باقری 3

دلواپسی مادرم طبیعی بود. اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند، به مادرم گفتم:«حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید؟» مادرم جواب داد:«نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.

شهید
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی می خواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در. هی اصرارکرد نیاییم. اما رفتیم؛ همگی. توی راه رو به م فهماند بیرون منتظرم است. به بهانه ی خرید رفتم بیرون. هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت:«آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم. شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

 

شهید
۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم:«حسین، بابا! اون دو تا سربازی شونو رفته ن. بیا تو هم سربازیتو برو. بعد بیا دوباره امتحان بده. شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر می شه .»

شهید
۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر