جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

ده خاطره از سردار احمد متوسلیان

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۶:۱۲ ب.ظ

1) پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می‌نشستیم.خودش شروع می‌کرد.

ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.

هر کسی یک دلیلی می‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع می‌کرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»


2) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشه‌ی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم می‌خواست می‌رفتم ازش می‌گرفتم و خودم می‌شستم. چه فرق داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم می‌کردم.

رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.

صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالی بود.


3) برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان،اولین نفر اسم خودش را می‌نوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتی نوبتش می‌رسید،خودش را می رساند مریوان.


4) با بچه ها توی شهر می‌رفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم «کیه؟»

گفتند:«متوسلیان.»

به فرمان دهم گفته بود«به‌ش بگین این لباسو میون کردا نپوشه.ما نیومده‌یم این جا مانور بدیم.»


5) پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا می‌خوردم.» دست انداخت یقه‌ام را گرفت و با خودش برد.

یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.

ـ اینا چیه روی دستای این؟

یقه‌ام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمی‌آمد.گفتم«…خون.»

رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»

ـ یک هفته‌س.

دیگه داشت داد می‌زد.

ـ گفته‌ای دستاتو بشورن؟

ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقه‌ام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.

با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومده‌م.»

ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.

سرم پایین بود که صدای گریه‌اش را شنیدم.

ـ تو هیچ می‌دونی اون بچه دست ما امانته؟… می‌دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟


6) وقتی گفتم امر خیر در پیش دارم، نرم تر شد، ولی بازهم می‌گفت«بیست روز نه.» می‌گفت«نمیشه.»

گفتم«پس چند روز،حاجی؟»

گفت«پنج روز.»

فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول می‌کشید.

برگه‌ی مرخصی را گرفتم و رفتم.


7) مثل یک کابوس بود. فکر می‌کردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کرده‌ایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجا است، صدای رگ بار مسلسل‌هاشان می‌آمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.


8) صدایم کرد و آرام گفت «امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»

پرسیدم «اون جا چرا،حاجی؟»

چیزی نگفت.مثل گیج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کرده‌م،از اون جا می‌آن.»

یادم نیست.یکی ـ دوشب بعد بود،صدای انفجار شنیدم.صبح رفتم سرزدم.خون روی دیوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.


9) هر وقت می‌رفتی توی مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی می‌رسید می‌دید همه خواب‌اند،آن قدر خسته بود که همان جلوی در اسلحه‌اش را حایل دیوار می‌کرد، پتو را می‌کشید روی خودش و می خوابید.


10) همراه ما کشیده بود عقب.باید یک کم استراحت می‌کردیم و دوباره می‌رفتیم جلو.

قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.

نگاهم کرد. گفت«شما بخورین.من خوراکی دارم.»

دست مالش را باز کرد.نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند.

۹۰/۱۲/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی