جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

«ابوریاض» از افسران ارتش عراق در زمان جنگ هشت ساله و رجال سیاسی فعلی این کشور نقل می کند: در جبهه های جنگ مشغول نبرد بودم که دژبانی مرا خواست. فرمانده مان با دیدن من ، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خیلی ناراحت شدم . من برای او آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم دامادش کنم.

 

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم.

 *** – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.

 

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نامه ای به شهید

سلام محمود جان!

شاید این صدمین نامه‌ای است که برایت می‌نویسم. نود و نه تای قبلی را جواب نداده‌ای، اما باز من از رو نمی‌روم و می‌نویسم و می‌نویسم. راستی محمود! بچه‌های هم‌دوره تو هم پیر شدند اگر بیایی باورت نمی‌شود آن رزمنده‌های چابکی که در صبحگاه کرخه به یک چشم به هم زدن خودشان را بالای تپه‌ها می‌رساندند حالا پیر شده‌اند و بزرگ فامیل. شوخی نیست. بیست و اندی سال از آن ماجرا می‌گذرد و فقط مجالس یاد شماست که همچون کهربایی آنان را از لابه‌لای جمعیت بیرون می‌کشد و گردهم جمع می‌کند.

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- تو جبهه هم دیگر را می دیدم.وقتی برمی گشتیم شهر، کم تر. همان جا هم دو سه روز یک بار را باید می رفتم می دیدمش . نمی دیدمش ، روزم شب نمی شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم . هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش .دلم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیدهبود. آستین خالیش را نگاه می کردم. او حرف می زد، من توی این فکر بودم « فرمانده لشکر ؟ بی دست؟ » یک نگه می کرد به من ، یک نگاه به دستش ، می خندید.

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید "عماد مغنیه" معروف به "حاج رضوان" که بیشترین تعداد عملیات علیه رژیم صهیونیستی را در جهان به نام خود ثبت کرده است، در ماه جولای سال 1962 میلادی در شهر صور دیده به جهان گشود.

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم می‌نشستیم.خودش شروع می‌کرد.

ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.

هر کسی یک دلیلی می‌آورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع می‌کرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نظر شما کدامیک از فوتبالیست های ما از این اتفاق اطلاع دارند؟

23 بهمن 1365 روزی تلخ در تاریخ ورزش کشور است زیرا در این روز هواپیماهای نظامی عراق افراد بی گناه را در حالی که مشغول بازی فوتبال بودند با موشک نشانه گرفتند و 15 ورزشکار در این حادثه شهید شدند این در حالیست که نامی از این حادثه در تقویم ثبت نشده است.

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- بی پروا: 

 برای اینکه بفهمد اسرا را از کجا برده اند همان شب رفتیم شناسائی. رسیدیم به پایگاهی که میانه راه بوکان بود. هنوز موقعیت آنجا دستمان نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم، دقت که کردیم، دیدیم صدای آشناست، ناله یکی از اسیرها بود. وقتی به خودم آمدم دیدم کاوه گریه می کند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتیم: یواش تر آقا محمود. الان نگهبان می فهمه. داشت راست می آمد طرف ما، تا جائی که جا داشت خودم را به زمین رساندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم، لجم در آمده بود. کاوه همین طور نشسته بود و بی پروا گریه می کرد، تا صدای نفس نگهبان را شنیدم، دستم را بردم روی ماشه که بچکانم، که دیدم برگشت؛ما هم برگشتیم سقز.چند روز بعد مبادله ای بین ما وضد انقلاب شد و اسرایمان آزاد شدند. شناسایی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم، مقوله عملیات بزرگی بود که منجر به آزادی بوکان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.

راوی: حسن علی دروکی

 

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

منافقین جنگی دیگر را در مرصاد به راه انداختند تا غرب ایران دوباره معراجی شود برای کسانی که دنیا با همه فریبندگی‌اش برایشان قفسی شده بود که داشتند در آن خفه می شدند.

هشت سال گذشت و جنگ در حالی به پایان رسیده بود که همه رزمندگان از نتیجه اش گریه می کردند. این ناراحتی نه از سر شکست بلکه از سر غیرت بود. غیرتی که برخی نااهلان و نامردان اجازه نداده بودند خودش را در میدان جنگ تمام و کمال نشان دهد. رزمندگانی که هر کدام از غم گوشه ای پناه گرفته بودند جگرشان از این سوخته بود که آنها باشند و امامشان جام زهر را بنوشد.

شهید
۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

با گذشت بیش از 20 سال از جنگ هنوز هم دیدن تصاویر حضور در جبهه، انسان را به حیرت وا می دارد. این روحانی جانباز وضع جسمانی اش روز به روز وخیم تر می شود و این در حالی است که این روزها حتی توان رفتن برای درمان را هم ندارد؛ حمایتی از سازمانی دریافت نمی کند و حقوقی بابت جانبازی اش نمی گیرد!

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نخستین سفرنامه راهیان نور برگرفته از یادداشت های روزانه اعضای یک کاروان اعزامی به مناطق جبهه جنوب در سال 76، با عنوان"حج در افلاک" منتشر شد.

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر، طیبه توی طایفه اش، هفت شهید دیده، روی هفت تابوت شیون کشیده، هفت بار، هر خبری که رسیده، هر بار هفتاد مرتبه دلش لرزیده. طیبه خیلی سن نداشت. خیلی با شوهرش زندگی نکرده که شهید شده.

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اتل متل یه بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می خورن
تمامی بچه ها

اتل متل یه دختر
 دردونه باباش بود
بابا هرجا که می رفت
دخترش هم باهاش بود

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۸:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و  بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

شهید
۲۰ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 1- از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1- با داداشم با هم بودیم. با وانت بروجردی زدیم به یک بنده خدایی، ‌از این لات های خوش قواره. کت و شلوار مشکی و بلوز سفید و کفش نوک تیز. از روی زمین بلند شد، شروع کرد فحش دادن. داداشم آمد پایین. گفت: آقا خیلی ببخشین.

دیدم طرف ول کن نیست. آمدم پایین دعوا. داداشم گفت: بشین توی ماشین حرف نزن. طرف را با هزار تا سلام، ‌صلوات راه انداخت رفت. آمد گفت بابا! این ماشین بروجردیه. تو به این ماشین اطمینان داری دعوا میکنی؟ ‌اگر پلیس بیاد یه دور ماشینو بگرده چه غلطی میخوای بکنی؟

بعد هم دست کرد پشت صندلی یک اعلامیه درآورد گفت: بفرما.

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

1) شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.

 

شهید
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر