دلم برای شما تنگ شده است!
نامه ای به شهید
سلام محمود جان!
شاید این صدمین نامهای است که برایت مینویسم. نود و نه تای قبلی را جواب ندادهای، اما باز من از رو نمیروم و مینویسم و مینویسم. راستی محمود! بچههای همدوره تو هم پیر شدند اگر بیایی باورت نمیشود آن رزمندههای چابکی که در صبحگاه کرخه به یک چشم به هم زدن خودشان را بالای تپهها میرساندند حالا پیر شدهاند و بزرگ فامیل. شوخی نیست. بیست و اندی سال از آن ماجرا میگذرد و فقط مجالس یاد شماست که همچون کهربایی آنان را از لابهلای جمعیت بیرون میکشد و گردهم جمع میکند.
محمود عزیز!
در ایام نوروز که با کاروان راهیان نور برای بازدید آمده بودیم، خواستم شهادت زیبایت را تبریک بگویم. جاده فاو ـ امالقصر برای من نام آشنایی است که هیچ وقت از خاطرم نمیرود. چند روز پیش با یکی از بچهها داشتیم عکسهای شما را نگاه میکردیم. دوستم یکی از آنها را برداشت و گفت: تا حالا دقت کردهای، قیافه اینها با آدمهای الآن فرق میکند؟!
کاروان راهیان نور
محمود!
الآن بچهها هم این تفاوت را فهمیدهاند. تپههای کرخه بلندتر از آن بود که در هجوم بازیهای رنگارنگ زمانه قد خم کند؛ چادرهایی به رنگ خاک گُردان و آن درخت سفید کرخه. من در این دنیای اسیر سیطره عقل و منطق و پرستیژ علم در اوج جنون، اعلام میکنم که دلم برای شما تنگ شده است. اگر در آن ظلمتکده و معرکه قیامت به دادمان نرسید، دیگر هیچ؛ یعنی آن همه خون دل خوردن، پوچ؟ یعنی رفاقت، افسانه بود؟ یعنی جسدهای بوی عطر گرفته و کانال ماهی، خواب بود؟ یعنی لبهای ترک خورده بیتالمقدس یک، نمایش بود؟ ماجرای جزیرة مجنون، افسانه بود؟ شلمچه و آن صبحگاه، دوکوهه و جمع گردان، خیالی بیش نبود؟
نخیر، این نیست. شما بودید که ماندید و زمان، ما را با خود برد و این حرف من نیست؛ حرف یکی از دوستان شما ـ آوینی ـ است که شما هستید که گستاخی ما را با سخاوت تحمل میکنید. امیدوارم منتظرمان باشید. منتظر جواب نامه نیستم.
من و جدا شدن از کوی تو خدا نکند
خدا هر آنچه کند، از توام جدا نکند
به امید دیدار
افشین خرمینیا