روایتی از دیدار با خانواده شهید احمدیروشن
چرا شهید احمدیروشن در چیذر به خاک سپرده شد؟
متنی که در ادامه میآید حاشیههای دیدار جمعی از فعالان فضای مجازی با خانواده شهید احمدیروشن است که اواخر زمستان سال ۹۰ انجام شده است.
روبروی پلاک ده ایستادهایم و منتظر باقی دوستان تا برسند و همه با هم داخل خانه شویم. آقایی از درب خانه بیرون میآید، دعوتمان میکندکه داخل برویم و بنشینیم که میگوییم «منتظریم، مزاحم میشویم. بالای درب وردی خانه، پوستر بزرگی از شهید نصب شده که موقع ورود به منزل به ما لبخند میزند و خوشآمد میگوید.
اولین صحنهای که بعد از ورود به خانه توجهم را جلب می کند، یکی از دیوارهای خانه است؛ ترکیب زیبایی از عکسها؛ قاب عکس بزرگ شهید احمدی روشن، شهید عماد مغنیه و تصویر آقا، ترکیبی زیبا و پر معنا. عکسِ روزِ دیدار آقا با خانواده شهید هم در چند جای خانه به چشم میخورد.
همسر شهید می آید و کنارمان مینشیند، منتظریم تا مادر و پدر شهید هم بیایند و بعد صحبتها را آغاز کنیم، از فرصت استفاده میکنم و از همسر شهید میپرسم «جائی هست که نماز عصرم را بخوانم؟» سجاده ای به دستم می دهد و اتاق روبرو را نشان میدهد، وارد اتاق میشوم، روی میز اتاق هم عکسی از روز دیدار با آقا گذاشتهاند، علیرضا در بغلِ آقا.
خودمان را که معرفی میکنیم پدر شهید میپرسد از کدام خبرگزاریها هستید؟ انگار این خانواده هم مثل خانوادهی قبلی حساس شدهاند روی بعضی خبرگزاریها!
یکی ازدوستانِ شهید در سمتِ دیگر خانه نشسته، عذرخواهی میکند و جملهای از خصوصیات شهید میگوید «آقا مجید از دوستانِ دورانِ دبیرستان مصطفی است و با هم صمیمی بودند» اینها را مادر شهید می گوید و بعد بلند میشود برای بدرقه آقا مجید که خداحافظی کرده و دم درب است. از لحنِ صحبتِ «حاج خانم» با آقا مجید و بدرقه کردنش معلوم است که مجید را مثل مصطفییش میداند و میبیند…
نشستهایم و منتظرِ مادر شهید، سراغ علی را میگیریم، مادرش میگوید: «نمیآید، خیلی کم در اینطور جمعها میآید، توی این مدت، فقط در یکی از مجلسها آمد که آن هم همان دیدار با آقا بود» میپرسم: «اسمش علیاست یا علیرضا؟» «توی شناسنامه علیه، علیرضا صداش میکنیم» «چند سالشه الان؟» «چهار سال و نیم»
بحث دربارهی علیرضاست و روز دیدار با آقا. پدربزرگش میگوید: «علیرضا بغل من هم خیلی کم میآید و اگر هم بیاید وقتیاست که به نفعش باشد، و گاهی اجازه میدهد سرش را بوس کنم، روز دیدار همه ما تعجب کرده بودیم که وقتی مادرش گفت برو پیش آقا، علی رفت و خیلی آرام بیست دقیقهای روی پای آقا نشست»
پدر شروع میکند از کودکی پسرش گفتن، پسری که سال پنجاه و هشت در همدان به دنیا آمد و تا پایان دبیرستان همدان بود و بعد رشته مهندسی شیمی دانشگاه علم و صنعت قبول شد. پسری که تک پسرش بود بین چهار دختر، پسری که شهیدی جهانی شده و در کشورهای دیگر هم عکسش را در اعتراضات و راهپیماییها به دست میگیرند، پسری که پدر روزی پنج شش بار برایش دعا میکرده و از خدا طلب خیر در دنیا و آخرت برایش داشته و فکر میکرده بر اثر دعاهایش شاید روزی پسرش رئیس جمهور شود، ولی خدا بهتر از اینها را در این دنیا و آن دنیا برایش خواست؛ شهادت.
وقتی مادر شهید صحبت میکرد یاد مادر شهدای زمان جنگ میافتم، با صلابت، محکم و قوی. مادر میگوید :«خدا خودش را ما را انتخاب کرده بود و این هدیه را به ما داد و بعد خودش پسش گرفت»
از داشتن یا نداشتن محافظ و احتمال خطر دادن که میپرسیم مادر میگوید مصطفییش هیچ وقت از چیزی نمیترسید و همیشه میگفت :«ترسو مُرد»
از چرایی دفن «مصطفیِ شهید» در چیذر میپرسیم، مادر میگوید «این را باید خانمش بگه» و بعد رو میکند به سمتِ عروسش؛ «شبِ قبل از شهادتش، تلویزیون داشت برنامهای از چیذر نشون میداد، مصطفی تا حالا چیذر نرفته بود و چندباری از من پرسیده بود، گلزار شهدای چیذر کجا میشه؟ تصویر تلویزیون روی گلزار که رفت به مصطفی گفتم ببین چقدر اینجا قشنگه، بیا یه روز باهم بریم، مصطفی گفت باشه پنج شنبه میریم، مصطفی چهارشنبه شهید شد و پنجشنبه در چیذر دفن شد. برای دفنش پیشنهادهای مختلفی بود، امامزاده صالح، دانشگاه شریف، ولی یکدفعه به زبون من آمد گلزار شهدای چیذر، احساس میکردم مصطفی آنجا را دوست دارد.
از مادرِ علی میپرسیم احتمال شهادت ایشان را میدادید؟ میگوید: «من قبل از ازدواجم با ایشان، خواب دیدم که در جایی قدم میزنم، یک سنگ قبری را دیدم که رویش نوشته بود «شهید مصطفی احمدی روشن» که بعد از ازدواجمان هم این خواب را برای مصطفی تعریف کردم. سال پیش هم از مصطفی پرسیدم: «من میدونم تو شهید میشی فقط بهم بگو چند سالگی» که مصطفی گفت «سی سالگی» … مصطفی سی و دو سالش بود.
وقتی میگوید اوایل ازدواجمان مصطفی دوازده روز تهران بود و دوازده روز نبود، و چند سال اخیر هم فقط دو روز پیش ما بود و باقی هفته نبود، خودم را میگذارم جایش، جای همسرِ شهید؛ اینکه چطور این سختیها را تحمل کرده، برایم سوال است به همسرش اعتراض هم میکرده یا نه؟ جواب میدهد: «اعتراض میکردم، ایشان میگفتند این کار را تمام کنم، میآیم بیرون و اینطور من را دلخوش میکردند. ولی یکبار بهم گفتند پیش عالمی رفتم و از این عالم دربارهی کارم و ماندن یا نماندن پرسیدم، بهم گفتند «اگر شما اینجا بمانید باعث تعجیل در فرج میشود» بعد از این حرف من دیگر هیچ نگفتم، هیچ شکایتی... »
از مادر شهید درباره رابطهاش با پسرش میپرسیم، میگوید: «من مادری بودم که اگر یکروز صدای مصطفی را نمیشنیدم، تحمل نمیکردم، مصطفی تا دبیرستان حتی یک شب هم بیرون از خانه خودمان، جائی نخوابیده بود، همیشه مراقبش بودم، علیرضای مصطفی را هم مثل مصطفی تربیت میکنیم.
میخواهیم خداحافظی کنیم ولی همچنان منتظر علیرضائیم که شاید بیاید… مادرش میگوید علیرضا از موضوع شهادت پدرش خبر نداشت تا روزی که آقا تشریف آوردند؛ آن روز فهمید پدرش شهید شده.
موقع خداحافظی به مادر شهید میگویم: «روز تشییع جنازه وقتی محکم و زینبیوار سخنرانی کردید، یکی از دوستانم که خودش سه پسر دارد از این همه صلابت و محکمی شما تعجب کرده بود و میگفت من هیچ وقت نمیتوانم مثل ایشان باشم» مادر خندهای تلخ کرد و گفت «سلام من را به این مادر برسان و بگو من آنروز باید محکم صحبت میکردم، من پسرم را از دست دادم ولی نمیخوام مادر دیگه ای تجربه من را داشته باشه»
نزدیک اذان مغرب میشدیم و پدر شهید آماده شد برای رفتن به مسجد. ما هم خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. میزبانان بدرقهمان کردند؛ مصطفیشهید هم میزبانمان بود...
فاطمه مطهری