آنچه برادر احمد فراموش کرد!
آن روز که برادر احمد از سوریه به تهران بازگشت، قرار شد بعد از ادای نماز مغرب و عشاء، به اتفاق ایشان و برادران جعفر جهروتی زاده،محسن حیاتیپور و یک برادر روحانی از پادگان امام حسین(ع) به خانه حاجی در محله امامزاده سید اسماعیل تهران برویم. بنا بود شب خدمت حاجی باشیم و صبح به همراه ایشان برویم فرودگاه برای اعزام به سوریه. حوالی نیمه شب بود که دو نفر از بچههای سپاهی پادگان امام حسین(ع) به در خانه حاجی مراجعه کردند. ما در طبقه بالا داخل اتاق حاجی نشسته بودیم. حاجی رفت دم در و مدتی بعد با یک حالت آشفتهای برگشت بالا.
پرسیدیم: قضیه چیست؟ حاجی گفت: از قراری که اینها میگفتند، گویا برادرهایی که در نوبت اول به لبنان رفتهاند، دچار مشکل شدهاند و اسراییلیها هم نیروهای اعزامی ایران را تهدید کردهاند. حاجی خیلی ناراحت بود. توی آن اتاق کوچکش قدم میزد. اولین باری بود که من در یک حالت عادی، گریه این مرد را میدیدم. بیتاب بود، اشک میریخت، گریه میکرد و میگفت: چرا تیپ به این حالت درآمده؟ یک نیمه از آن در سوریه و لبنان و یک نیمه در جنوب و یک تعداد هم در تهران پراکندهاند. تیپ قدرتمندی که در حمله بیتالمقدس داشتیم، حالا از هم پاشیده شده و مشکل سازماندهی و وحدت فرماندهی داریم. جمع کردن این وضع خیلی مشکل است.
در همین حالت ناراحتی و گریه، ایشان جمله عجیبی را به زبان آورد که ما بار اول آن را به شوخی گرفتیم؛ ولی بعد که به منطقه لبنان رسیدیم، دیدیم آنچه حاجی در آن شب گفت، عین حقیقت بود. حقیقتی بس ثقیل که ما در آن نتوانستیم آن را هضم کنیم. حاجی با چشمهایی خیس از اشک گفت: من که به لبنان بروم، دیگر برنمیگردم. اینها باید به فکر خودشان باشند. من میدانم که بروم لبنان، دیگر برنمیگردم.
ما باز هم حرفش را جدی نگرفتیم. با خودمان گفتیم: مگر ممکن است کسی که میداند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتی نیست. باز هم عازم چنین سفری بشود؟ برای همین هم من با لحن دوستانه به حاج احمد گفتم: شوخی نکن حاجی، این حرفها دیگر چیست که میزنی؟ ان شاء الله سالم میروی و برمیگردی و هیچ مشکلی هم پیش نمی آید. به خواست خدا، موفق و پیروز برمیگردی.
ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی که لاینقطع اشک میریخت، گفت: نه! من دیگر برنمیگردم.
خیلی تعجب کردیم. با اصرار از او خواستیم علت این یقین خودش را ـ که البته ما صرف حمل بر توهم میکردیم ـ به ما هم بگوید. حاجی سرانجام تسلیم شد و گفت: عملیات فتحالمبین را به یاد دارید؟ گفتیم: خب. بله، خدمتتان بودیم. گفت: یادتان هست که پیش از عملیات قرار بود 90 دستگاه نفربر «آیفا»، 100 دستگاه تویوتا و امکانات وسیعی را برای عملیات به ما بدهند؛ ولی در عمل، امکاناتی خیلی جزئی در اختیارمان قرار گرفت؟ گفتیم: بله، خوب یادمان هست.
حاجی گفت: من آن زمان خیلی ناراحت بودم که خدایا، آخر با این امکانات جزئی چه جوری میتوانیم عملیات کنیم. مثلا ما را از کردستان آوردند به عنوان عدهای که قادریم یک تیپ جدیدی تشکیل بدهیم و عملیات موفقی در جنوب داشته باشیم. حالا با این وضع میترسم این عملیات موفق نباشد و مایه آبروریزی بشود. خلاصه توی همین عوالم، با خودم کلنجار میرفتم که شب شد. آمدم بیرون وضو بگیرم که از پشت سرم توی تاریکی شب، یک برادر سپاهی دست بر شانهام گذاشت و آن را فشار داد. با تعجب سر چرخاندم که این کیست؟ دیدم میگوید: برادر احمد شما خدا و ائمه(ع) را فراموش کردهاید؛ به فکر آمبولانس و امکانات مادی این دنیا هستید. توکل بر خدا کن و این امکانات را نادیده بگیر. به حق قسم، شما پیروز خواهید شد. ان شاء الله بعد از این عملیات هم،عملیات دیگری در پیش دارید به نام «بیت المقدس». شما بعد از عملیات بیتالمقدس، برای جنگ با اسراییل، عازم لبنان خواهید شد. پایان کار شما در آنجاست و از آن سفر برنخواهید گشت! وقتی که حاج احمد داشت این مطالب را برای ما تعریف میکرد، به شدت منقلب بود. ما هم که بیشتر حواسمان متوجه انقلاب روحی این مرد بود تا حرفهای حیرتآوری که به زبان میآورد، به اصطلاح مطلب را جدی نگرفتیم و خواستیم به او دلداری بدهیم. برای همین هم گفتیم: اصلا هم این طور نیست. چه کسی از فردای خودش خبر دارد؟ ان شاء الله همه چیز به خوبی و خوشی انجام میشود و سالم میروی، سالم و موفق هم برمیگردی؛ اما باز هم حاجی حرفش یکی بود؛ این رفتن برگشتنی در پی ندارد!
*** حاج احمد دیگر برنمیگردد
ساعتها از رفتن حاج احمد میگذشت و ما هیچ خبری از او نداشتیم. ترسیده بودیم. فکری ناراحت کننده آزارم میداد. هرچه فکر میکردم، نمیدانستم علت این همه نگرانی و آزار چیست. مدتی را در حالت گیجی گذراندم. یک دفعه موضوع تازهای تمام ذهنم را اشغال کرد. از همان جا به یاد صحبتهای حاج احمد افتادم. صحبتهای آن شب، مثل پتکی محکم بر سرم میکوبید. موضوع چنان بر ذهنم فشار میآورد که باعث شد با ترس و لرز خودم را به حاج همت برسانم. حاجی از بس به جاده خیره شده بود نگاهش پر از خستگی بود. با نگرانی گفتم: برادر همت، چیزی میخواهم بگویم. نمیدانم چطور بگویم! حاج همت، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: چیه برقی، چی میخواهی بگی؟ گفتم: باور کن حاجی، نمیدانم چطور بگویم! حاج همت که از طرز صحبت کردن من نگران شده بود، با کنجکاوی پرسید: چی میخواهی بگی؟ خبری از حاج احمد شنیدی؟
از گفتن آنچه که میدانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبتهای چند شب پیش، این فکر برایم تداعی شد که حاج احمد، یا اسیر شده است یا شهید. گفتم: راستش را بخواهی ،حاج احمد دیگر برنمیگردد.
حاج همت با شنیدن این جمله، مثل اینکه از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاه به من کرد و پرسید: چرا این حرف را میزنی؟ ناچار تمام آنچه را که حاج احمد در آن شب برایمان تعریف کرده بود، گفتم: رنگ حاج همت پرید و حالش دگرگون شد. غم سنگینی بر چهرهاش نشست. ساکت نگاهش میکردم که یکدفعه با غیظ نگاهی به من کرد و گفت: برقی، الهی لال بشی،این حرف چیه که میزنی! این را گفت، با عصبانیت از من رو گرداند و به سمتی رفت. قبل از این که دور شود، گفتم: این که گفتم، همان چیزی بود که خود حاج احمد گفته، حالا من هم تصور میکنم که دیگر برنگردد.
حاج همت که دور شد، لرزیدن شانههایش را دیدم.
بدین ترتیب حاج احمد متوسلیان بنیانگذار و فرمانده سلحشور تیپ 27 محمد رسول الله(ص) به همراه سه تن از یارانش در ساعت 12 ظهر روز چهاردهم تیر ماه 1361 به اسارت فالانژیستها درآمد.
هر چند نیروهای اعزامی به سوریه و لبنان نتوانستند در هیچ عملیات نظامیای علیه اسراییلیها شرکت داشته باشند، اما همین حضور معنوی آنها باعث شکلگیری هستههای مقاومت حزبالله در لبنان گردید.
روای: عباس برقی.
برگرفته از ماهنامه تیرماه 91 «شاهد یاران»- شماره 81.