جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

مردی از فراسوی باورها

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۱، ۰۶:۴۷ ب.ظ

از روزی که "نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." تا روزی که "کنار جاده، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کرد و او را می بوسید. بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن. ده دقیقه، یک ربع، شاید هم بیش تر." خیلی زمان گذشته بود، از کودکی مصطفی تا سال هایی که برای خودش مردی شده بود با این حال یک چیز عوض نشده بود و آن خود مصطفی بود!


مصطفی در تمام این سال ها، از ایران تا آمریکا، از آمریکا تا مصر، از مصر تا لبنان، از لبنان تا دوباره ایران همان مصطفایی بود که " گفته بود و قول داده بود:"مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی." مادرش بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمد. چه قدر دلش می خواست بگوید یک لحظه هم خدا را فراموش نکرده است."

اینگونه است که امام در رثای او می گوید:"هنر آن است که بی‏هیاهوهای سیاسی، و «خودنمایی» های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست. و اما ما می‏توانیم چنین هنری داشته باشیم، با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند."

مصطفی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشتة الکترومکانیک فارغ‏التحصیل شد و یک‏سال هم به تدریس در دانشکدة‌ فنی پرداخت. از همین روز بود که مصطفی که در همة دوران تحصیل شاگرد اول بود، در سال 1337  توانست بورس تحصیلی شاگردان ممتاز را به دست آورده و به امریکا اعزام شود.

با این حال مصطفی هنوز مصطفی بود که تا جایی که بعد از مدت کمی در امریکا شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستند و به ش گفتند "ما ترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند." پدر گفت "مصطفی عاقل و رشیده. من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم" بورسیه اش را قطع کردند. اما هیچکدام مانع او نشد.

او پس از گذراندن تحصیلات خود در رشته فوق دکترای فیزیک پلاسما، تحقیقات ‏علمی را در جمع معروف‏ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا –برکلی- با ممتازترین درجة علمی طی کرد و دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما را به عنوان اولین ایرانی به دست آورد.

با این حال چیزی درون مصطفی او را به جای دیگری می کشاند. بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد و بجنگد. تا جایی که  "باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم. نمی دانستیم چه کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده فنی، تدریس کنیم. چمران بالاخره به نتیجه رسید. برایم پیغام گذاشته بود "من رفتم.آنجا یک سکان دارهست." و رفت لبنان."

حالا لبنان شده بود همه چیز مصطفی. علیرغم همه چیزهایی که داشت و برای لبنان فدا کرده بود! حالا او لبنان را داشت و به بخشی از گمشده خود را یافته بود. با این حال همان چیزی که در تمام این سالها او را رها نکرده بود، اینجا هم او را رها نمی کرد؛ هرچند مصطفی به آن اهمیت نمی داد:"چپی ها می گفتند "جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند." راستی ها می گفتند "کمونیسته." هر دو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. اما با این حال "اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها، با خودشان فکر کردند "این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟" آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند."

این طور بود که همه چیز مصطفی تغییر کرد و البته خود مصطفی، حالا همه چیز عوض شده بود که حتی"من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم. تنها راه می رفت؛بدون اسلحه. گفتم "من پول گرفته م که تو رو بکشم." چیزی نگفت. گفتم "شنیدی؟". گفت "آره." دروغ می گفت. اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است." حال همه چیزعوض شده بودند حتی مردم "جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند "دکتر مصطفی چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست."

 

اما حالا مصطفی باز هم چیز گمشده ای در وجودش حس می کرد، شاید هنوز کار ناتمامی داشت که:"به این فکر افتاده بودیم بیاییم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردیم. یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم. دوروز مانده به آمدنمان، خبر رسید انقلاب پیروز شده." و مصطفی به ایران برگشت تا کار ناتمامی را تمام کند.

با ای حال اینجا هم همان موضوع همیشگی دشت از سرش بر نداشته بود، همان گمنامی و مظلومیت:"ما سه نفر بودیم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بد و بی راه گفتن. چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از در پشتی سالن آمدیم بیرون. دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم "اجازه بده ادبشان کنیم." گفت "عزیز، خدا این ها را زده." دکتر را که سوار ماشین کردیم، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود. آمد توی اتاق. حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه، با سلام و صلوات."

حالا وقت آن شده بود که کاری کند:"وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت "باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شوید همین روزها راه می افتیم". پرسیدیم "امام؟" گفت"دعامان کردند."

و البته از همان اول هم چیزهایی را که می خواست پیدا می کرد"تلفنی به م گفتند "یه مشت لات و لوت اومده ن، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم." رفتم و دیدم. ردشان کردم. چند روز بعد، اهواز، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان. یکیشان گفت"آقای دکتر خودشون گفتن بیاین." می پریدند؛ از روی گودال، رود، سنگر. آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند و تانک ها را شکار می کردند." کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه ها را از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود."

حالا مصطفی بعد از 23 سال هجرت، آمده بود تا همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب بگذارد؛ خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی می‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه‏های پاسداران انقلاب در سعدآباد می‏کند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزیر در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر می‏اندازد تا سریع ‏تر و قاطعانه‏ تر مسئله کردستان را فیصله دهد تا اینکه بالاخره در قضیة فراموش ناشدنی پاوه قدرت ایمان و ارادة آهینن و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت می‏گردد. آنگاه که فرمان انقلابی امام‏خمینی(ره) صادر شد فرماندهی منطقه به مصطفی واگذار شد. اینگونه بود که نه تنها پاوه آزاد شد بلکه در عرض 15 روز شهرها و راه‏ها و مواضع استراتژیک کردستان به تصرف نیروهای انقلاب اسلامی درآمد و کردستان از خطر حتمی نجات یافت. مصطفی بعد از این پیروزی به تهران احضار شد و از طرف امام‏خمینی(ره)، به وزارت دفاع منصوب شد؛ اما نه این پست و نه نمایندگی مردم تهران در مجلس شورای اسلامی او را در تهران نگه نداشت؛ مصطفی به دنبال گمشده ای بود که قطعاً در تهران پیدا نمی کرد.

اگرچه در میدان جنگ زخمی شد، اما همان گمشده او را به دنبال خود می گشید و به رغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش، حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگ‏های نامنظم برای معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند. در حالی که در کنار بسترش و در مقابلش نقشه‏های نظامی منطقه، مقدار پیشروی دشمن و حرکت نیروهای خودی نصب شده بود و او که قدرت و یارای به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها می‏نگریست و مرتب طرح‏های جالب و پیشنهادات سازنده در زمینه‏های مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگی ارائه می‏داد. کم‏کم زخم‏های پای او التیام می‏یافت و او دیگر نمی‏توانست سکون را تحمل  کند و با چوب زیربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.

با همین چوب زیربغل به به دیدار امام رفت؛ دیداری تاریخی که "با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت "به دکتر بگو بیا تهران." گفتم "عهد کرده با خودش، نمی آد." گفت "نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده." به ش گفتم. گفت "چشم. همین فردا می ریم."

در سی‏ام خردادماه سال شصت، در جلسة فوق‏العاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت‏الله اشراقی شرکت و از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.این آخرین جلسة شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت. فردای آن روز مصطفی به سمت دهلاویه حرکت می کرد، در حالی که "یکی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حرکت به جبهه است.» همة‌ اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع ‏کردند و با نگاه‏های تا آنجا که چشم می‏دید و گوش می‎‏شنید، او و همراهانش را دنبال ‏کردند در حالی که در ذهن خود به یاد شب قبل بودند که در آخرین جلسة مشورتی ستاد، مصطفی یارانش را با وصایای بی‏سابقه‏ای نصیحت کرده بود و خدا می‏داند که در پس چهرة ساکت و آرام ملکوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنج‏ها، شنیدن دروغ و تهمت‏ها و دم‏برنیاوردن‏ها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسدیه بودند و اینک او خود به قربانگاه می‏رفت. سال‏ها یاران و تربیت‏شدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایش‏های سخت محک می‏زد و می‏آزمود، او را هر چه بیشتر می‏گداخت و روحش را صیقل می‏داد تا قربانی عالی تری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. «من چیزهایی می‏دانم که شما نمی‏دانید.» به طرف سوسنگرد به راه افتاد درحالی که می گفت:«خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، می‏برد.» و خداوند ثابت کرد که او را دوست می‏دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.

اینگونه است که مصطفی به گمشده اش می رسد و امام هم در پیام خود به مناسبت شهادت او اینچنین می گوید:"شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به ملاء اعلی، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی‏عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریک عرض می‏کنم. تسلیت از آنرو، که ملت شهیدپرور ما سربازی را از دست داد، که در جبهه‏های نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ایران، حماسه می‏آفرید و سرلوحه مرام او اسلام عزیز و پبروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزگار و معلمی متعهد بود، که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت و تبریک از آنرو که اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملت‏ها و توده ‏های مستضعف می‏کند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خود پرورش می‏دهد. مگر چنین نیست که زندگی عقیده و جهاد در راه آن است؟ چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیروابسته به دستجات و گروه‏های سیاسی، و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و به آن ختم کرد. او در حیات، با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست، و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید."

حالا مصطفی به چیزی که می خواست رسیده بود اما"بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده، تمام تمام. وصیت نامه اش را که خواندند، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده. یک چیزهایی که شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد. رفتم و ماندگار شدم؛ به خاطر همان وصیت نامه."

۹۱/۰۴/۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی