ویژه نامه سوم خرداد 10
ناشنیده های اشغال خرمشهر در خاطرات دختری 10 ساله
خانوادهی مادرم ساکن اراک بودند. مدرسهها که تعطیل میشد بار و بنه سفر میبستیم و سلانه سلانه راه میافتادیم سمت اراک. همیشه چند ساعت قبل از طلوع خورشید حرکت میکردیم و چند ساعت بعد از غروبش میرسیدیم. دیدن آسمان نارنجی و باد خنکی که به صورتم میخورد، از بهترین خاطرات این سفرهاست.
آن سال هم آمادهی سفر بودیم که یکی از دوستان و همکاران پدرم پیشنهاد کرد وسایل برقی و فرشهای خانه و هر چیز باارزش دیگری را که داریم، امانت بگذاریم خانهشان. آن سال خلق عرب و شلوغکاریهایشان بدجوری شهر را ناامن کرده بودند...
توجه... توجه... علامتی که هماکنون میشنوید...
تابستان تمام شده بود و ما تازه از سفر برگشته بودیم. هنوز چمدانها را باز نکرده بودیم. هنوز اسباب و وسایل را سر جاهایشان نچیده بودیم. یادم نیست از سفر چه آورده بودیم؛ اما خوب یادم هست که من و برادرم، هر کدام یک کیف مدرسه خریده بودیم که برای خریدش پدر و مادرمان را کلافه کرده بودیم از بس در مغازهها دنبال خودمان کشیده بودیمشان.
فردا اول مهر بود، اولین روز مدرسه. مدام به کیف و روپوشهایمان سر میزدیم تا از بودنشان مطمئن شویم! به عادت همیشگی مادرم، رادیو روشن بود و گاه و بیگاه مجری برنامهها اعلام میکرد آژیری که پخش خواهد شد آزمایشی است و ما گوشمان را تیز میکردیم تا یادمان بماند آژیر قرمز کدام است و آژیر سفید کدام...
نشسته بودیم سر سفرهی ناهار. مامان با همهی شلوغی آن روز برایمان سبور1 پخته بود که هرچه تهیهاش زحمت دارد، خودش لذیذ و خوشمزه است! صدای اخبار رادیو بلند بود که ناگهان قطع شد: «توجه، توجه؛ علامتی که هماکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل خود را ترک و به پناهگاه بروید.» بهتزده به هم نگاه کردیم. لقمه در دهانمان ماند. آزمایشی بود؟... واقعی بود؟...
در همین حالها بودیم که تلفن زنگ زد. پدرم از پشت خط با صدایی نگران یادآوری میکرد فلکه آب و گاز را حتماً ببندیم و گوشهای پناه بگیریم تا خودش را برساند. مادرم هم از این طرف خط هراسان التماس میکرد تا سفید شدن وضعیت صبر کند و بعد بیاید... این اولین آژیر قرمز واقعیای بود که شنیدم.
معمایی به نام ضدهوایی
عصر که میشد، دوچرخههایمان را برمیداشتیم و با دوستان هممحلهای میرفتیم بازی. شط2 از ما دور نبود؛ اما به پدرم قول داده بودیم فقط نزدیک خانه بازی کنیم. یک دفعه یکی از بچهها که سر به هواتر بود، به آسمان اشاره کرد و دایرههای قرمزی را نشان همه داد که پشت سر هم حرکت میکردند. با هیجان گفت که هواپیماهای دشمناند و بلافاصله شروع کردیم به شمردنشان. یک، دو، سه، چهار... ده... دوازده... چراغها خاموش شدند... دوباره شمردیم... یک، دو، سه... هفت... باز چراغها خاموش شدند! آنقدر شمردیم و شمردنمان به هم خورد تا به این نتیجه رسیدیم که مخصوصاً چراغهایشان را خاموش و روشن میکنند تا کسی نتواند آنها را بشمرد!
بعداً فهمیدیم که این چراغهای قرمز در واقع گلولههای ضدهوایی هستند که از پدافندها شلیک میشوند تا هواپیماهای دشمن نتوانند به شهر نزدیک شوند. اینها را پدرم برایمان گفت.
ترکش کنار بوته شاپسند
شبها خنک بود و چه کیفی داشت توی بهارخواب، داخل پشهبند خوابیدن! غروب که شد، پدرم ماشین را آورد جلوی بهارخواب پارک کرد تا اگر نصفهشبی عراق حمله کرد، ماشین پناهمان باشد و گلولهها به ما نخورد! فردا صبح که از خواب بیدار شدیم، یک ترکش نسبتاً بزرگ در حیاط پیدا کردیم کنار بوتهی پرگل شاپسند، نزدیک چرخ عقب ماشین. چهقدر خدا را شکر کردیم که ترکش به باک ماشین نخورده بود!
دمپاییهای من و مادرم!
حملهها شدیدتر شده بود و صدای انفجارها نزدیکتر. همسایهها یکییکی محله را ترک میکردند. یکیشان آمد به مادرم گفت همه دارند میروند آبادان؛ شما هم بیایید برویم. قرار شد با آنها برویم و کسی به پدرم اطلاع دهد که میرویم آبادان، منزل خالهام.
مادرم که تا آن موقع ما را زیر چادرش پناه داده بود، با عجله سوار ماشینمان کرد؛ اما بعد فکر کرد ماشین را برای پدرم بگذارد تا بتواند با بنزین کمی که داشت، خودش را به آبادان برساند. سوار ماشین همسایه شدیم و تا منزل اقوامشان در آبادان رفتیم. تازه آنجا بود که مادرم متوجه شد موقع ترک خانه، آنقدر عجله کرده که نه فقط کیف پولش را جا گذاشته که به جای کفش، دمپایی لنگه به لنگه پایش کرده است! یک لنگه دمپایی من، یک لنگه دمپایی خودش؛ هر دو قرمز و یک شکل ولی با چهار پنج سایز اختلاف! گردی صورت مستأصل مادرم در آن لحظه توی چادر نمازش با آن دمپاییهای کوچک و بزرگ، از چیزهایی است که هیچ وقت نتوانستم فراموششان کنم...
در مدرسه
چهل روز از سقوط خرمشهر گذشته بود. در شهری دور از هیاهوی جنگ، در مدرسهای نزدیک منزل مادربزرگم ثبتنام کرده بودیم و به جای کیفهای نو و قشنگمان، به نوبت از یک کیف برزنتی ـ که مادرم دوخته بود ـ استفاده میکردیم. با این حال اینقدر سرگرم درس و مشق بودم که فراموش کرده بودم چهل روز است از پدرم بیخبرم. آخرین باری که تماس گرفته بود کوتاه و باعجله فقط گفته بود که زنده است و سالم و نگران نباشیم! بعد از آن بود که شنیدیم با همهی فداکاریها و استقامت مردم، شهر دست عراقیها افتاده.
سر کلاس نشسته بودم. زنگ هنر بود و من تمام تلاشم را میکردم تا با قلم نیای که دستم بود، «ادب مرد به ز دولت اوست» را تا حد ممکن زیبا بنویسم. ناظم مدرسه در کلاس را زد و بعد از آن که با خانم معلم صحبت کرد، از من خواست همراهش به دفتر بروم. در مسیر کوتاه کلاس تا دفتر گفت کسی آمده و میخواهد مرا ببیند. تعجب کردم. چه کسی برای دیدن من به جای خانهی مادربزرگ، به مدرسه آمده است؟ دیدمش؛ مردی بود ژولیده، با ریشها و موهایی بلند و نامرتب. صورتی لاغر و آفتابسوخته، با اندامی تکیده. چند لحظه خیره نگاهش کردم و بعد... خدای من... پدرم بود!
موزاییک های سبز بهارخواب
خانهمان را خیلی دوست داشتم. یک جورهایی انگار با هم بزرگ شده بودیم. درست یادم نیست از کی، اما از وقتی یادم هست در حال ساختن آن خانه بودیم؛ البته ما که نه! تعاونی مسکن فرهنگیان. ما فقط هفتهای یک بار بهش سر میزدیم و به جای این که ناهار یا عصرانه را برداریم و ببریم در دامن سبز طبیعت، محل دائمی پیکنیکمان شده بود خرابههای همین خانهی نیمهساز! در پناه دیوارش سایهای پیدا میکردیم و مینشستیم. تا بساط ناهار آماده شود، پدرم دوری میزد و مثل مهندسهای ناظر به همهی سوراخ سنبههایش سرک میکشید. همین سرکشیها باعث شده بود بعضی از مصالح را عوض کند و از مصالح یا لوازم بهتری استفاده کند. برای همین خانهی ما با همهی خانههای کوی فرهنگیان فرق داشت. یکی از فرقهایش هم موزائیکهایی بود که در بهارخواب کار کرده بودند؛ موزائیکهای مرمر سبز که فقط مخصوص بهارخواب خانهی ما بود!
آن موقع هنوز خانههای آپارتمانی چندطبقه و قوطیکبریتی مد نشده بود. هر دوتا خانه یک دیوار مشترک داشتند و از سه طرف دیگر باز بودند. دورتادور خانهها را هم دیوار نکشیده بودند. حریم خانهها از خیابان، با فنسهایی مشخص میشد که ارتفاعشان به زور به یکمترونیم میرسید. برای زیبایی و سرسبزیاش هم پایشان شمشاد میکاشتند. این حصار سبز دوستداشتنی دو ویژگی داشت؛ هم حیاط را زندهتر و زیباتر میکرد، هم خانه را محفوظتر.
توی باغچه هم دو سه تا بوته گل شاپسند هفترنگ کاشته بودند و یکی دوتا درخت میوه که قدشان از ما کوتاهتر بود ولی قرار بود وقتی بزرگ شدند و سر به فلک کشیدند، یکیشان موز مهمانمان کند و دیگری انجیر. درخت انجیر را به اصرار من کاشته بودند از بس که انجیر دوست داشتم. باغبان اما وقت کاشتن میگفت بعید است این درخت در خرمشهر میوه دهد؛ اما داد. شاید برای اولین و آخرین بار. سه تا انجیر داد که من از هولم زود چیدمشان.
جلوی بهارخواب هم یک ردیف گلهای میمون بود؛ سفید، زرد، ارغوانی. اما تمام زیباییهای باغچه یک طرف، بوی چمن تازه وقتی با چمنزن دستی همسایه کوتاهشان میکردیم، یک طرف.
وقتی بزرگ شدم!
سالها از آن روزگار میگذشت؛ از آن روزهای سخت به یادماندنی. جنگ تمام شده بود و مناطق جنگی کمکم در حال بازسازی بودند. من دانشجو بودم و کمی تا قسمتی هم ازدواج کرده بودم! با خانواده و البته به اتفاق تازهداماد، رفته بودیم اهواز. دلم میخواست خرمشهر را دوباره ببینم. یکی دو ساعت بیشتر فاصلهی اهواز تا خرمشهر نبود. از خرابیها و خسارتهایش خیلی شنیده بودم؛ اما دوست داشتم خانهمان را، که حتماً حالا ویرانهای بود، میدیدم.
میگفتند بعضی جاهای خرمشهر هنوز پاکسازی نشده و منطقهی جنگی به حساب میآید. با یکی از آشنایان که خودش دستی بر آتش داشت، راهی خرمشهر شدیم. توی راه خیلی سعی میکردم اتاقها و وسایلمان را مجسم کنم که حالا لابد یک عالمه خاک رویشان نشسته و درهم و برهم کف اتاق ریخته شده بودند. دلم نمیآمد؛ یعنی نمیتوانستم اتاق قشنگم را خرابه تصور کنم و عروسکهایم را ریخته و پاشیده! در همین فکرها بودم که راهنمایمان گفت تقریباً هیچ وسیلهی زندگیای در خرمشهر نمانده؛ مگر آنهایی که در سنگرهای فرماندهی ازشان استفاده میشده. همه را غارت کرده بودند. همهی زندگی مردم را به عنوان غنیمت جنگی برده بودند و من فکر میکردم به کودک عراقیای که لابد یک سال تمام با کیف من به مدرسه رفته بوده و چقدر به دوستانش پز داده که «این را پدرم / برادرم از ایران برایم آورده است!»
بعد فکر کردم به درختها و گلهایی که بیاندازه دوستشان داشتم. آنها که دیگر حتماً بودند! گل و گیاه را که نمیتوانستند وسط آن همه توپ و تفنگ به غارت ببرند. لابد حالا درخت انجیرم برای خودش درختی شده بوده با برگهای پهن و انجیرهای آبدار. درخت موز را بگو! خیلی دوست داشتم ببینم قدش الآن چقدر بلندتر از من شده و چندتا موز زیر برگهایش قایم کرده است... حیاطمان با آن گلها و درختها و چمنهایش باید تا الآن برای خودش جنگلی شده باشد...
ماشین ایستاد. رسیده بودیم. دورتادورمان اما بیابان بود. بیابان که نه، زمین صاف و یکدستی بود که میگفتند روزی کوی فرهنگیان بوده. خشک و خالی. گفتند عراقیها به خاطر این که دید بهتری داشته باشند خانههای این جا را با بولدوزر صاف کردهاند.
گیج و مبهوت از ماشین پیاده شدم. خدای من! پایم را گذاشته بودم روی زمینی که سالها پیش چه شادمانه و کودکانه رویش دویده بودیم و با بچههای محل دوچرخهبازی میکردیم... چشمم به زمین بود که چیزی آشنا دیدم. باورم نمیشد؛ چند ردیف موزائیک مرمر سبز. شکسته بودند. خرد شده بودند. اما هنوز کنار هم به ردیف نشسته بودند. باورش سخت بود. من توی بهارخواب دوستداشتنی حیاط خانهمان ایستاده بودم. اشک امانم نداد. همانجا روی زمین نشستم...
مریم قنواتی
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1. سبور: نوعی ماهی که به صورت شکمپر و در تنور (یا فر) پخته میشود.
2. شط: جنوبیها به رودخانه کارون شط میگویند.