جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

جنگ در قاب جاسم

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۱، ۰۵:۰۹ ب.ظ

گفت و گو با جاسم غضبانپور عکاس دفاع مقدس

¤ آقای غضبانپورلطفاً خودتان را معرفی کنید.

- راویان در سال تولد من اختلاف دارند. یک چیزی میان سال 1339 تا 42 در روستای خیّن بین خرمشهر و شلمچه متولد شدم.

¤الان هم کسی در خیّن زندگی می کند؟

- نه. کاملاً از بین رفته و با خاک یکسان شده است. تا دوم ابتدایی به مدرسه ای که محلش قصر شیخ خزعل در روستای فعلیه بود، می رفتم که بعدش آمدیم خرمشهر. خیلی از همکلاسی هایم شهید شدند.


¤ عکاسی را از کی شروع کردید؟

- از سوم ابتدایی. یک دوربین ساده و ارزان قیمت خریدم. از کلاس پنجم ابتدایی هم از راه عکاسی پول در می آوردم. محل های دیدنی شهر که سرقفلی اش دست عکاس های قدیمی بود و نمی شد آنجا عکاسی کرد. من یک دوچرخه داشتم با آن می رفتم روستاها و از مردم عکس می گرفتم.

¤ از چه زمانی عکاسی برایتان جدی شد؟

- دوم راهنمایی در سطح استان رتبه اول را آوردم و از همان زمان جدی تر به عکاسی نگاه کردم. از سوم راهنمایی وارد کلاس های خانه عکاسان شدم. سال 56 و 57 هم چند نمایشگاه عکس مشترک داشتم که موضوع آنها فقر و معضلات اجتماعی بود. برخی وقت ها هم برایمان مشکل ساز می شد و تهدید می کردند.

عکس های حضرت امام که قاچاقی به شهر می رسید را من در تاریکخانه ای که در خانه داشتم به صورت انبوه چاپ می کردم و در راهپیمایی ها توزیع می شد.

¤ از مبارزات هم عکس می گرفتید؟

- بله. مثلاً یک سربازی را به نام حزباوی در پادگان به شهادت رسانده بودند و جنازه اش را شبانه دادند به خانواده اش و گفتند بی سر و صدا خاکش کنید. یکی از بچه ها شب آمد دنبال من و گفت دوربینت را بردار برویم از جنازه عکس بنداز.

ما هم رفتیم غسال‌خانه و یک پولی دادیم به کسی که آنجا بود تا اجازه بدهد عکس بگیریم. خلاصه عکس گرفتم و عکسش هم در راهپیمایی ها توزیع می شد. آن شهید هم بی سر و صدا دفن نشد و صبح با حضور مردم تشییع شد.

خلاصه از آن زمان به بعد هر کسی شهید می شد برای انداختن عکس از جنازه اش می آمدند سراغ من و اینطور بود که معروف شدم به «جاسم جنازه باز».

¤31 شهریور 59 وقتی جنگ شروع شد کجا بودید؟

- جنگ آن زمان شروع نشد. جنگ برای خرمشهری ها خیلی پیش از اینها شروع شده بود. یک دوره ای که یک عده که از حکومت بعث تغذیه می شدند به جان مردم افتادند و بعدش هم حملات مرزی به طوری که اوایل تابستان 59 خیلی از روستایی های مرزنشین آواره و در استادیوم خرمشهر در چادراسکان داده شدند.

من دنبال این بودم که بچه های امدادگر هلال احمر برای عکاسی بروم مرز. آنوقت پاتوق عکاس های خرمشهر عکاسی ساسان بود و من دوربین نداشتم و از هلال احمر قرض می گرفتم.

روز 31 شهریور ما در خانه جوانان در فلکه راه آهن بودیم. یکی از بچه ها به نام سید که مسئول امدادگرها بود آمد و گفت صدام گفته می خواهد با خمسه خمسه خرمشهر را بزند.

ما که اصلاً اسم خمسه خمسه هم به گوشمان نخورده بود خندیدیم. باور نمی کردیم و برایمان مسخره بود. همان وقت یک صدای مهیبی آمد. مثل ترکیدن چیزی. پشت همان ساختمان بود. دویدیم و رفتیم بیرون. سید گفت دیدید گفتم. خمسه خمسه همین است. البته بعدها فهمیدیم خمسه خمسه نبوده و خمپاره بوده است.

من دیدم تکه های آهن گداخته اینطرف آنطرف افتاده است. نمی دانستم اینها اسمش ترکش است. آمدم یکی را بردارم که دستم سوخت و تاول زد.

¤ بعدش چه کار کردید؟ رفتید یا ماندید؟

- حدود ده روزی در شهر ماندیم و من خانواده ام را بردم به یک کمپ آوارگان در مرو دشت و خودم برگشتم. یک کمپ هم در شادگان زده بودند که من رفتم آنجا و با بچه های هلال احمر مردمی را که از شهر بیرون زده بودند اسکان می دادیم. خیلی هاشان هم زخمی بودند. من آنجا مسئول جمع آوری و توزیع کمک ها بودم. کارت برای همه درست کرده بودیم و اقلامی که به دستمان می رسید را بین مردم تقسیم می کردیم.

وضعیت رقت بار عجیبی بود. هیچ کس باور نمی کرد جنگ شده است. یک لوله انتقال آب کنار کمپ بود. یک روز یک هواپیمای عراقی برای زدن این لوله آمد. خیلی پایین پرواز می کرد. همه وحشت کرده بودند و در دشت فرار می کردند.

یا مثلاً زن ها آنقدر خسته بودند که شب موش ها می آمدند و دماغ و لاله گوش بچه هاشان را می جویدند اما آنها نمی توانستند بیدار شوند و صبح می فهمیدند و بچه را پیش ما می آوردند.

¤ تا کی در کمپ شادگان بودید؟

- چند ماه بعد از اشغال خرمشهر کمپ منتقل شد به فسا و رفتیم آنجا. من یک موتور وسپا داشتم که در شهر مانده بود. چند روز قبل از سقوط شهر رفتم بیاورمش. با یک مکافاتی وارد شهر شدم و رفتم سراغ موتور. بنزین نداشت. از در و دیوار می زدند. به زور خودم را نجات دادم و با سینه خیز و پشت این دیوار و آن دیوار مخفی شدن زدم بیرون. بیشتر شهر دست عراقی ها بود.

¤ در فسا چه می کردید و تا کی ماندید؟

- همان کارهای قبلی. چند ماهی که گذشت من آمدم آبادان و در پرشن هتل که محل استقرار سپاه بود مشغول به کار شدم. یک موتور به من دادند و شدم پیک ویژه. نامه ها و پیغام های مهم را این طرف و آنطرف می بردم.

¤ عکاسی هم می کردید؟

- عکاسی در حاشیه بود. دوربین نداشتم.

¤ با شهید بهروز مرادی چطور و کجا آشنا شدید؟

- بهروز در دبیرستان بازرگانی یا همان الفتح معلم ما بود. ماشین نویسی درس می داد. به گمانم فوق دیپلم داشت. بهروز جزء نیروهای مدافع خرمشهر بود و تا روزهای آخر در شهر ماند و مقاومت کرد. بعدش در تبلیغات سپاه با هم بودیم.

¤ چطور آدمی بود؟

- بهروز با کسی تعارف نداشت. زبان تیزی داشت. حرفش را می زد. از کار خسته نمی شد. کار هم برایش فرقی نمی کرد. عکاسی و خطاطی و نقاشی می کرد و اگر لازم بود توالت هم می شست. همیشه ناراحت برخی اطرافیانش بود که چرا در راه راست نیستند و غصه آنها را می خورد.

برادرش فرزاد قبل از بیت المقدس شهید شد. من و بهروز بعد از آزادی خرمشهر تا سال 63 در شهر بودیم.

بهروز خیلی منظم و با دیسیپلین بود. هر شب خاطره می نوشت. نامه می نوشت. با این که دل بسته چیزی نبود اما حقش را هم می گرفت و از آن نمی گذشت.

¤ آنجا چه کار می کردید؟

- ما در تبلیغات بودیم. من فقط عکاسی می کردم. اما بهروز غیر از عکاسی فیلم می گرفت و خطاطی و نقاشی هم می کرد. نوشتن هم که گفتم.

خیلی از در و دیوار های شهر را نقاشی کرد. کاریکاتور هم می کشید. شروع کردیم به جمع کردن آثار جنگی در شهر. خانه به خانه می گشتیم و هر چیزی نشانه ای از جنگ داشت را جمع می کردیم.

¤ کجا می بردید؟

- یک سوله ای پیدا کردیم و می بردیم آنجا. هم وسایل مردم و هم عراقی ها. مجموعه خیلی جالبی شده بود. مثلاً یک یخچال بود که یک خمپاره وسط درش گیر کرده بود. قاب عکس های شکسته و خیلی چیزهای دیگر.

سوله دیگر جا نداشت و بقیه را بردیم قسمتی از خانه ما که سالم بود. بهروز آن وقت در فکر موزه جنگ خرمشهر بود.

¤ بعداً با اینها چه کار کردید؟

- همه از بین رفت. وقتی ما از خرمشهر رفتیم کسی پیگیری نکرد و آن مجموعه واقعاً نفیس نابود شد.

¤ چرا؟

- اصلاً کسی آن وقت ها به این فکرها نبود.

¤ از بهروز می گفتید.

- بهروز دو بار جان مرا نجات داد. یک روز برای عکاسی رفتیم بیمارستان بهبهانی روبروی بازار ماهی فروش ها.

من روی یک دیوار که تخریب شده و ریخته بود نشسته بودم و بهروز رفت بالای بیمارستان. یک وقت دیدم از آن بالا با داد و فریاد و اشاره می گوید از جایت تکان نخور و نفس هم نکش!

سریع آمد پایین. دو تا مین گوجه ای زیر پایم بود که اگر بلند می شدم پایم را حتماً روی آنها می گذاشتم. مین ها را برداشت و خنثی کرد.

گفت بیا منفجرشان کنیم و از صحنه انفجار عکس بگیریم. یک باتری ماشین پیدا کردیم و رفتیم روبروی بانک ملی. مین ها را روی زمین گذاشتیم و باتری را طوری بالای سرشان گذاشتیم و با چوب حائل کردیم. به چوب ها هم نخ وصل کردیم و رفتیم دور شدیم. نخ را کشیدیم و باتری افتاد روی مین ها و منفجر شد اما آنقدر سریع بود که نتوانستیم عکس بگیریم.

¤ بهروز چند سال از شما بزرگ تر بود؟

- چهار پنج سالی بزرگ تر بود.

¤بعد از خرمشهر کجا رفتید؟

- سال 62 دانشگاه هنر تهران قبول شدم. یک پایم تهران بود و یک پایم منطقه. سال 63 از سپاه آمدم بیرون و بعد از آن داوطلب شرکت می کردم. در تهران هم عضو ستاد تبلیغات جنگ بودم.

¤ در عملیات هم شرکت می کردید؟

- بله در اغلب عملیات ها بودم اما فقط عکس می گرفتم. تبلیغاتی ها را دست می انداختند. مثلاً می گفتند سوسول یا عکاس-رقاص!

من در جنگ کلاً پنج تا تیر بیشتر نزدم. من بودم و بهروز و ناصر گلک و سید علی عرفانی و سیاوش زرین آبادی. کنار گلزار شهدای خرمشهر بودیم. یک قوطی کاشتیم و نفری پنج تا تیر زدیم!

¤ چند تا عکس از جنگ انداختید و دارید؟

- واقعاً نمی دانم. شاید 20 هزار عکس باشد!

¤ معروف ترین عکس ها یتان؟

- جنازه سرباز عراقی در فاو یا کودک شیمیایی در حلبچه که تنش پر از تاول است.

¤ دلخراش ترین عکس ها؟

- سه تا جوان بودند که با هم دوست بودند. حیدری و کاظمی و آن یک هم اسمش یادم نیست. تخریبچی بودند. بعد از بیت المقدس بود با یک وانت گلوله و مین خنثی شده آمدند پرشن هتل. می بردند تا منفجرشان کنند. فردا عروسی یکی شان بود. آن یکی برادر عروس بود و سومی هم ساقدوش بود. بعد از نماز مغرب و عشاء رفتند. توی جاده ماشین در دست انداز می افتد و یکی از گلوله ها عمل می کند و وانت پر از مهمات می رود روی هوا. از هر کدام فقط دو سه کیلو گوشت جمع می کنند. هیچ عکاسی نمی رفت عکس بگیرد. من رفتم و عکس گرفتم. از داماد و برادر عروس و ساقدوش!

¤ عکس های خوشایند؟

- عکس های خنده و شوخی و بخور بخور! عکس های تلخ بیشتر در ذهن آدم می ماند.

¤ جایی بود که دوربین همراهتان نباشد و صحنه ها را از دست بدهید و متاسف شوید؟

- خیلی جاها. تا چند سال که اصلاً از خودم دوربین نداشتم. مثلاً همان کمپی که بودیم. هواپیماهای عراقی آمدند بمباران کردند. من در چادر بودم. از لای کیسه های آرد نگاه کردم. آنقدر نزدیک و پایین بودند که فکر می کردی اگر دستت را دراز کنی می توانی آنها را بگیری. آنجا دوربین نداشتم. فکر کنم عکس های خوبی می شد گرفت. یا مثلاً یک بار داشتیم از تهران می آمدیم منطقه. نزدیک بیمارستان بهرامی بودیم که راننده گفت من می روم با خانواده ام خداحافظی کنم. رفت و آمد. تا راه افتادیم و کمی دور شدیم موشک خورد دقیقاً جایی که آنجا بودیم. از بس وحشتناک بود با اینکه دوربین همراهم بود نمی توانستم عکس بگیرم. تا اینکه از شوک خارج شدیم.

¤ راستی موتورتان چه شد؟

- بعد از آزادی خرمشهر در یک بیابان پیدایش کردم. خیلی از وسایلش را باز کرده بودند. تعمیرش کردم و در منطقه از آن استفاده می کردم. خیلی از شهدا سوار آن موتور شدند. بعدش هم آوردمش تهران.

ازدواج هم که کردم خانمم را با همین موتور بردم خانه. هر چه دوستانم اصرار کردند بیا لااقل امشب با ماشین ما برو قبول نکردم. موتور وسپا شد ماشین عروس ما!

¤ الان کجاست؟

- خانه پدر و مادرم در خرمشهر.صحیح و سالم.

¤ ارتباطتان با بهروز چی شد؟

- او هم دانشگاه هنر اصفهان قبول شد اما بیشتر منطقه بود. با هم در ارتباط بودیم. دوست، معلم و برادر خوبی بود. خیلی چیزها از او یاد گرفتم.

گروه های مختلف برای بازدید می آمدند خرمشهر. خیلی هاشان هم گروه های دانشجویی دختران بودند. مسئولین گروه را به بهروز می سپردند.

هم شهر را مثل کف دست می شناخت و هم از همه نظر مورد اطمینان بود. هر بار که با اینها می رفت ایمانش چند برابر می شد. یک عکس ازش دارم که دارد برای دختران دانشجو حرف می زند.سرش پایین است و ایمان و ابهت و حیا و پاکی در این چهره موج می زند.

در دانشگاه کسی او را نمی شناخت که رزمنده است. یک بار یک خانمی در دانشگاه وقتی می فهمد خرمشهری است شروع می کند به بد و بیراه گفتن. می گوید تو ترسویی و فرار کرده ای، آنوقت برادر من که سرباز است می رود برای شما می جنگد! کلی هم فحش داده بود.

بهروز هم معذرت خواهی کرده بود و گفته بود حق با شماست. یک روز آمده بود پیشم. بین نماز ظهر و عصر در حالی که رو به قبله بود ماجرا را برای من گفت. خیلی عصبانی شدم و گفتم چرا نگفتی پنج روز هفته را در منطقه هستی؟

بهروز گفت مگر من برای این خانم رفته ام جبهه که به او بگویم؟ بعد از شهادت بهروز تازه آن دختر می فهمد به چه کسی فحش داده!

آخرین بار دو حلقه فیلم هم داد به من و گفت اینها را ظاهر کن و پیش خودت نگهدار که هنوز دارمشان.

¤ کی شهید شد؟

- بهروز می گفت نمی خواهم بازگشت مردم به شهر را ببینم. او شهر را پر از تابلوهایی کرده بود که رویشان نوشته بود با وضو وارد شوید و خاک این شهر خاک کربلاست. می دانست خیلی ها این چیزها را رعایت نمی کنند و او طاقت دیدن این را نداشت. بالاخره روزهای آخر جنگ به آرزویش رسید.

¤ شما خودتان مجروح هم شدید؟

- بله. هر جا شیمیایی زدند من هم بودم. اوایل که اصلاً نمی دانستیم چی هست. در کردستان عامل اعصاب زدند. تا مدت ها فکر می کردم مژه و ابرو هایم آنقدر بلند شده اند که دارند می آیند در چشمم. مثل قرص های روانگردان بود. آدم را دچار توهم می کرد.

¤ عکس هایتان را چه کردید؟

- دارم رویشان کار می کنم و امیدوارم روزی بتوانم منتشرشان کنم.

تهیه شده توسط: برادر گرامی محمد صرفی

۹۱/۰۱/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی