جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

‌به خاطر این چشم‌ها یک روز « شهید» می‌شوی!

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۲۳ ب.ظ

* گفتم: «‌به خاطر این چشم‌ها هم که شده، ‌تو بالاخره یک روز شهید می‌شوی!»

چشم‌هایش درخشید، پرسید: «‌چرا؟»

یک‌ دفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا می‌کنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «‌چون خدا به این چشم‌ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم‌ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده‌اند و اشک‌های زیادی ریخته‌اند.»

 

 

* وقتی قرار شد قبل از عقد صحبت‌های‌مان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «‌زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید که می‌خواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»

به حاجی گفتم: تنها درخواستی که از شما دارم، این است که برای عقد‌مان برویم پیش امام.

سکوت کرد و جوابم را نداد. این سکوت یکی دو روزی طول کشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «‌‌شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام می‌دهم. اما از من نخواهید لحظه‌ای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان کند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمی‌توانم جواب این کارم را بدهم!»

 

* گفت: «‌حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف می‌کردم، شما را هم در کنار خودم می‌دیدم. آن موقع فکر می‌کردم این نفس من است که نمی‌گذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ‌ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»

حرف‌هایش که به این‌جا رسید، سکوت کرد. سکوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده می‌کردم خداحافظی بکنم که ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «‌احتمال این‌که من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟»

گفتم: «‌من آرم سپاه را خونین می‌بینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشسته‌ام!»

 

* شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه می‌کرد. گریه می‌کرد و قرآن می‌خواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی می‌خواند. نماز صبح را که خواندیم، از من پرسید: «‌دوست داری الآن کجا برویم؟»

‌گفتم: «‌گلزار شهدا!»

سرش را به بلند کرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شکر!» ‌گفت: «‌همه‌اش می‌ترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»

چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمی‌آمد برگردیم خانه. از همه شهدایی که در آن‌جا بودند خاطره داشت. این خاطره‌ها را با شرح و تفصیل تعریف می‌کرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد.

 

* همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟»

می‌گفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرتم باشی!»

 

* مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آن‌جا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آن‌ها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی می‌کردند، ما یک‌جورهایی احساس شرمندگی می‌کردیم. چون فکر می‌کردیم به هر حال آنها را به زحمت انداخته‌ایم.

این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را که جمع کردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک.

وسایل را در یکی از خانه‌های بیمارستان شهید کلانتری خالی کردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده‌ بودند. اما من ترجیح می‌دادم به جای من و تو، بچه‌هایی که نیازشان بیش از ماست، از این‌جا استفاده کنند!»

 

* رزمنده‌ها تا چشمشان به حاجی افتاد، دوره‌اش کردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکی‌شان، انگار پدرش را بعد از مدت‌ها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دل‌تنگی گفت: «این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»

حاجی نشست در میان حلقه رزمنده‌‌ها و با حوصله به حرف‌های همه گوش داد. آن‌قدر بین آن‌ها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یکی گفت: «‌حاجی ما را فراموش نکن!»

همین که به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچه‌ها که به سنگرشان آب افتاده بود.

 

* اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!»

ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»

می‌گفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت می‌خواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!»

 

* می‌خواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»

گفتم: «‌من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!»

شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»

 

* از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش می‌کرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد.

نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌که مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.

 

* برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با این‌که همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمی‌دارد. تا آن‌جا که من یادم می‌آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: ‌«اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می‌خواهد که من آن را در خودم نمی‌بینم. برای همین از خدا خواسته‌ام شهادت را نصیبم کند؛ آن‌هم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»

 

* بیشتر نیمه‌شب می‌آمد و سپیده صبح می‌رفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش می‌بارید، سعی می‌کرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچه‌ها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه می‌افتاد. برای همین بیشتر کارهایم مانده بود برای آخر شب که بچه‌ها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده می‌کردم برای شستن لباس‌ها که گفت: «‌اجازه بده من این‌کار را بکنم!»

 

* قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خسته‌ای تو؛ برو استراحت کن!»

رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»

لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»

حاجی رفت. مقداری از لباس‌ها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند.

آن شب برای اولین بار دیدم که گوشه چشم‌هایش چروک افتاده، روی پیشانی‌اش هم. همان‌جا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟»

حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‌ام را می‌کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‌جا، باهات حرف دارم.»

نشستم؛ گفت: «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»

گفتم: «نه!»

گفت: «من جدایی‌مان را دیدم!»

به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه‌های ‌لوس‌ حرف می‌زنی!»

گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آن‌هایی که خیلی دل‌بسته هم هستند، باهم بمانند.»

دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک‌مان یا خانه مادرت بوده‌ای، یا خانه پدری من. نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»

من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»

حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‌زند، گفت: «نه، این‌طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می‌کنم، همین!»

 

* صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»

حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمی‌دانی آن بچه‎ها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمی‌دانی من نباید آن‌ها را چشم به راه بگذارم؟»

حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنده‌هاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمنده‌ها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن‌جای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و ‌گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»

 

* نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساکت بودم. تنها صدایی که گاهی توی اتاق می‌پیچید، صدای به هم خوردن اسباب‌بازی‌های مهدی بود. داشت بازی‌‌اش را می‌کرد و ذوق می‌کرد. مهدی یک‌دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار کناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه این‌جوری می‌کنی!»، دیدم چشم‌هاش تر است و لب‌هاش می‌لرزد. دل من هم لرزید. حس کردم این‌بار آمده که دیگر دل بکند و برود.

حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.

یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.

پرسیدم: «این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»

گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»

راوی: همسر شهید  

۹۱/۰۱/۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی