جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

جاودانگان همیشگی تاریخ

وبلاگی در مورد شهداء

محبوب ترین مطالب

سردار مظلوم

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ

قرار نیست که ما بمانیم و ارزش‌ها محو شود

قرار است ما محو شویم و ارزش‌ها بماند.

شهید ابوالحسن کریمی

سردار مظلوم حزب الله گیلان

 

کلام مقام معظم رهبری ( رئیس‌جمهور وقت ) در وصف شهید کریمی

« با تأسف و تأثر اطلاع یافتم که دست مجرم ایادی نفاق به خون بی گناهی دیگر آلوده شد و این بار عنصر عزیز و شریفی، هدف خیانت منافقین پلید و نابکار قرار گرفته که سوابق روشن و انقلابی او در سال های اختناق رژیم ستم شاهی  و نیز فعالیت های دلسوزانه و خستگی ناپذیر او پس از پیروزی انقلاب بر همه ی مردم آن منطقه آشکار است.

اینجانب شهادت برادر متعهد و عزیز ابوالحسن کریمی  و دیگر شهدای یک ماه و نیم اخیر  را به جنابعالی و همه ی مردم شرق گیلان و به خصوص به خانواده ی ارجمند و گرامی آنان تبریک و تسلیت می گویم و توفیقات همگان را از خدای متعال خواهانم».

و باز در صفحه قرآنی که به خانواده ی محترم شهید تقدیم داشتند،به خط خویش این گونه قید نموده اند:

«...به خانواده ی گرامی شهید عزیز،برادر ابوالحسن کریمی که عمر کوتاه و پر ماجرایش به تلاش و مجاهدت دلسوزانه در راه خدا سپری شد و در همان راه هم شربت شهادت نوشید تقدیم  می گردد.»

منبع:شهید ابوالحسن کریمی سردار حزب ا... گیلان صفحه 167 و 168

 

خاطراتی از شهید

ابوالحسن انسانی بود ساده، اینقدر ساده که هیچ‌کس باورش نمی‌شد،‌ او فرماندار لاهیجان است، یک بار در راهروی فرمانداری پیرزنی از او سراغ اتاق فرماندار را گرفت؛ کریمی با مهربانی به او گفت:« مادرجان! من خودم فرماندار هستم، بگو ببینم چه کاری داری؟» اما پیرزن باور نداشت، در ذهن او همان تجملات و چهره خشن فرمانداران رژیم پهلوی بود، به همین علت به او گفت:« پسرجان! شوخی نکن ». آن روز ابوالحسن متواضعانه مشکل پیرزن را حل نمود.

خاطراتی از پادگان

 

ایشان با اینکه ستوان بود ، افسر بود، به سرباز صفر تبدیل شد و درجه اش را گرفتند تنها به این خاطر که به هیچ عنوان حاضر نشد محاسنش را تیغ بزند و می گفت  هر کاری کنید من همینم و هیچ گاه محاسنم را تیغ نمی زنم.

 

زمانی که ایشان افسر نگهبان آشپزخانه بود، یک روز فرمانده پادگان به افسری دستور می دهد که مقداری نان از آشپزخانه برایش تهیه کند. شهید کریمی تمام نان های آشپزخانه را می گردد و کهنه ترین و بی کیفیت ترین نان را به افسر می دهد و می گوید : « این را ببر بده به فرمانده ». افسر به شهید کریمی می گوید: « این نان خیلی بی کیفیت است می خواهم برای فرمانده پادگان ببرم  بهترش را بده ». شهید کریمی در جواب می گوید: « مگر همین نان را سربازها نمی خورند؟ همین نان را فرمانده هم باید بخورد. مگر او به سربازها ارجحیت دارد؟! »

خواهر شهید کریمی به نقل از خود شهید خاطره ای از دوران سربازی نقل می کند:

 

  «شهید مظلوم نقل می کرد در خدمت سربازی نظام ستم شاهی سال 1354 در پست نگهبانی که افسر وظیفه بودم،رشوه هایی را که افسران بلند پایه از مادون و سربازان اخاذی میکردند،طبق ضوابط قانونی به اطلاع قضات و محاکم ارتش می رساندم که ظاهراً پیگیری می شد و اشخاص مجرم مورد مؤاخذه و به محاکمه کشانده می شدند؛از جمله ی آن ها سرتیپی بود که بعد از افشای قضیه در صدد ایذا و اذیتم برآمد. روزی برای انتقام گرفتن،مرا تنها به بیابانی خارج از شهر برد و به قتل تهدید کرد. در حالی که از روی خشم اسلحه ی (کلت کمری) خود را به سینه ام نزدیک و دست بر ماشه ، قلبم را نشانه گیری کرده بود،گفت: «می خواهم تو را بکشم و به زندگی ات خاتمه دهم،چرا با من چنین کردی؟» من در کمال آرامش به او گفتم: «اگر مرگم فرا رسیده و مقدر باشد،تو از انجام این کار بر خواهی آمد و چنانچه اجلم فرانرسیده،تو عاجزی و کاری از تو ساخته نیست». با اینکه خشم سراپایش را فراگرفته و اسلحه را به قلبم فشرده بود و با فشار بر ماشه می خواست گلوله را خالی کند،به ناگاه اسلحه را عقب کشید و گفت: «ای شیخ! اگر صداقت و درستی تو نبود،تو را کشته بودم، ولی صداقت تو مانع از این کار شده است». من حرفم را تکرار کردم و در جواب گفتم: «اجلم فرا نرسیده و مقدر نیست و تو قادر به آن نیستی و نخواهی بود».

 

منبع:آرشیو  مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، مصاحبه با مرحومه رقیه کریمی خواهر شهید

 

خاطراتی از مدرسه

یکی از دانش آموزانش تعریف می کند:

وقت زنگ تفریح و زمان استراحت بین دو کلاس که یک ربع بود، ایشان که معلم ما بود هیچ وقت برای استراحت به دفتر نمی رفت ، با ما به حیاط می آمد و روی سبزه ها می نشستیم. همه بچه ها دوستش داشتند. هیچ معلمی نمی آمد پیش بچه ها بنشیند ، همه معلم ها خودشان را یک سر و گردن بالاتر از دیگران می دانستند، ایشان با تمام خضوع و با تمام فروتنی می آمد و ما بچه ها حلقه می زدیم و ایشان از موضوعات گوناگون صحبت  می کرد [ با توجه به اینکه اوایل انقلاب بود و فضای بدی حاکم بود ] و خیلی صحبت های شیرینی هم می کرد. بعدها که من خودم معلم دینی و قرآن و مسئول امور تربیتی شدم، از ایشان سرمشق گرفتم و زنگ تفریح را به بچه ها اختصاص می دادم.

 

یکی از معلم های همکارش تعریف می کند:

منزل ایشان لاهیجان بود و محل تدریس شان مدرسه شهید با انصاف ( مهرداد سابق) در کیاشهر. سال 51-52 تا سال 54 ایشان همکار ما بودند. آن زمان از آستانه تا کیاشهر به ندرت وسیله نقلیه پیدا می شد. چند  نفر از ما قرار می گذاشتیم که یک ساعت زودتر برسیم به مدرسه و در این زمان درس بخوانیم.

هر وقت ما می رسیدیم، شهید کریمی را از پشت پنجره دفتر می دیدیم که سر پا در حال تماشای خیابان هستند. همیشه ایشان زودتر از ما حاضر بودند در مدرسه. روزی از ایشان پرسیدیم چطور با وجودی که وسیله نقلیه نیست و از طرفی همه ی معلم ها هم دیر به مدرسه می آیند ولی شما زودتر از همه در مدرسه حضور دارید؟ ایشان در پاسخ گفت: « من وقتی نماز صبح می خوانم از لاهیجان حرکت می کنم ، نگاه نمی کنم ماشین هست یا نیست ، پیاده راه می افتم. آستانه هم که می رسم هر نوع وسیله نقلیه گیرم آمد سوار می شوم و می آیم ».  ایشان با این کار خود به ما درس وظیفه شناسی می دادند.

 

  داوود نامی بود اهل آستانه  و اتوشویی داشت. روزی من در اتوشویی او بودم که اتفاقی دیدیم شهید کریمی از جلوی مغازه رد شدند. من گفتم آقای کریمی بود که الان رد شد معلم ما هستند. داوود گفت: «  عجب!! معلم شماست؟ این دیگر چه جور آدمی هست!! » و اتفاقی را تعریف می کند که: « چند شب پیش ایشان با ما سوار مینی بوس شد از کیاشهر به مقصد آستانه، [شهید کریمی علاوه بر تدریس صبح و عصر شبانه هم تدریس داشتند] در مسیر راه ، در حال عبور بودیم از مسیری که جنگل های انبوه با درختان تنومندی در آن به چشم می خورد، که راننده ضبط ماشین را روشن می کند. آقای کریمی به راننده اعتراض می کند که ضبط را خاموش کن. راننده توجهی نمی کند و این تذکر چندین بار تکرار می شود تا در نهایت شهید کریمی پیاده می شوند. راننده از تاریکی هوا و جنگل های مخوف اطراف نگران شهید کریمی می شود و درخواست می کند که پیاده نشود و به خاطر حیوانات وحشی برایشان خطر دارد. ولی شهید کریمی سوار نمی شود. الان که از جلوی مغازه رد شد و دیدم که سالم هست و اتفاقی در آن شب برایش رخ نداده ، باعث تعجبم شد!! ».

 

 بعضی وقت ها دبیرستان دخترانه روشنک معلم ریاضی نداشتند [ آن زمان لیسانس ریاضی کم بود ] مدیر دبیرستان از آقای کریمی درخواست می کند که ما اینجا معلم نداریم و اگر امکان دارد شما اینجا تدریس کنید. شهید کریمی در پاسخ  می گوید اگر می خواهید من به دبیرستان شما بیایم برای تدریس، معلم ها و دانش آموزان باید حجاب داشته باشند و این در سال 53 بود قبل از انقلاب ، که خانم ها پوشش مناسبی نداشتند.

 

یکی از دانش آموزانش تعریف می کند:

آقای کریمی از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه وقت  کلاس حدود نیم ساعت را به خواندن کتاب های خارج از درس اختصاص می داد. یا چکیده ای از یک کتاب را بیـان می کرد. یک کیف چرمی مشکی داشت پر از کتاب که با خودش همیشه می برد و می آورد خیلی مهم بود در شرایط اختناق آن زمان که آدم با خودش کتاب حمل کند. من کتابی را از ایشان خریدم به اسم تاثیر صدا بر روان و اعصاب، که موضوعش اثرات موسیقی بر مغز انسان بود. ما در کیاشهر کتابخانه نداشتیم ، یک روز من تصمیم گرفتم از ایشان تقاضا کنم که کتاب نهج البلاغه امام علی (ع) را برای من بیاورند تا مطالعه کنم. زنگ آخر بعد از این که بچه ها از ایشان خداحافظی کردند ، من درخواستم را مطرح کردم.

در آن زمان من کلاس هفتم بودم و در دوره نوجوانی ناخن های انگشت کوچکم را بلندتر از بقیه نگه داشته بودم و  همیشه از آن ها مراقبت می کردم، ایشان در حین صحبتم دستم را گرفتند و گفتند : آقا برقی این چیه؟! در ادامه گفتند: یا این ناخن یا نهج البلاغه. یکی را انتخاب کن. من از روی علاقه ی زیادی که به آقای کریمی داشتم و از طرف دیگر  شوق مطالعه ی کتاب نهج البلاغه، به ایشان قول دادم که ناخن هایم را کوتاه کنم.

 

یک روز ما به ایشان گفتیم کتاب هایی که شما با خود به مدرسه می آورید ممکن است این موضوع به گوش ساواک برسد و برای شما خطر داشته باشد، ایشان در جواب گفتند: اگر این ها مانعم شوند و کتاب فروشی ام را تعطیل کنند من جلوی در مغازه ام ترب فروشی راه می اندازم ولی هیچ وقت زیر منت این ها نمی روم.

 

ایشان همیشه یک کت بلند می پوشید با چهارخانه های ریز، در طول این 5 سال که معلم ما بود 2 ،3 تا عوض کرد اما هیچ وقت نو و اتو شده نبود. ما به ایشان می گفتیم این کت شما رنگ و رو رفته است عوضش کنید می گفت : این تمیز و پاک هست. رنگش اشکالی ندارد و مهم این است که پاکیزه است و حلال.

نقل خاطراتی از دوستان و یاران شهید

 

ما تا 2 شب در فرمانداری می ماندیم و کارها را انجام می دادیم. بلوک می زدیم.بلوک ها را آب می دادیم.نظافت می کردیم.ساعت که 2 می شد شهید کریمی می گفت من بروم منزل و به پدر و مادرم سری بزنم.در حالیکه برای نماز شب می رفتند.رأس ساعت 6 صبح هم در فرمانداری حاضر می شدند و جارو به دست می گرفتند و نظافت می کردند.

بعد از شهادتشان شخصی تعریف می کرد که رفتم فرمانداری دیدم شخصی در حال جارو زدن است گفتم با فرماندار کار دارم به من گفت بنشین تا لحظه ای دیگر فرمانـــــدار می آید...و وقتی به اتاق فرماندار رفتم دیدم همان شخصی که جارو می کرد رو صندلی نشسته و فرماندار است!

 

در زندان یکی آمده بود با ظاهری لات و سبیل های آن چنانی! این شخص گریه می کرد و می گفت شما

نمی دانید کریمی که بود...!! من سرتا پا گناه را نماز خوان کرد!

                                     

آقای مهدی پیروز دایی شهید کریمی خاطره ای را نقل می کنند:

خواهرم در زمان طفولیت ابوالحسن گاهگاهی به خانه پدر مان می آمدند و به ایشان سر می زدند

هر موقع که خواهرم می خواست برود پدرم به او می گفت:

«سلام مرا به ابوالحسن برسان»

خواهرم به اعتراض می گفت:پدر جان ابوالحسن که هنوز بچه است!

پدرم می گفت :شما نمی دانید که این بچه  چه باید بشود......

و پدر از سیمای ابوالحسن دریافته بود که او آینده ی درخشانی خواهد داشت.

 

شهید ابوالحسن کریمی ؛ حقوقدان بسیجی      

عکس زیر مربوط به سومین همایش سراسری حقوقدانان بسیجی سراسر کشور در تهران است که توسط علاقمندان به شهید ارسال گردیده و عکس شهید در جمع شهدای حقوق دان بسیجی قرار گرفته است . 

 

***شهید کریمی مؤذن زندان رژیم شاه***

حجت الاسلام محمد جعفر گیلانی در مورد ابعاد مقاومت غرور آفرین شهید کریمی در زندان ستم شاهی این گونه می گوید:«یگانه کسی که فریاد تکبیر را از قشر دیواره های ضخیم زندان به چهار سوی زندان روانه کرد،قهرمان ما،شهید کریمی بود.

در دوران ستم شاهی،اذان گفتن در زندان ممنوع بود،آنهایی که زندان بودند می دانند چه می گویم؛ اما این شهید کریمی قهرمان ما بود،اول صبح که می شد بدون هراس از شکنجه ی جلادان شاه،انگشت ها به گوش با تمام وجودش،فریاد تکبیرش بلند بود.هراس و وحشت از شکنجه ی دشمن نداشت.در زندان خیلی ها آمدند،ولی دست خالی برگشتند،اما شهید کریمی هر لحظه ای که از عمرش می گذشت معلوم بود رشد فزاینده دارد.تنها درد کریمی این نبود که در زندان با پلیس بجنگد،او در برابر مکاتب شرق و غرب نیز به سلاح اندیشه مجهز بود.»

  سخنرانی حجت الاسلام محمد جعفر گیلانی،مسجد الهادی لاهیجان ۲۳/1/۱۳۶۵         

***وصف شهید از زبان خواهرش***

او در دبستان زمان شاه از خواندن اشعار و ترانه های  مبتذل متداول که بر زبان اکثر بچه ها در آن ایام جاری بود نفرت داشت و نه تنها خود از ترنم آن اشعار رکیک اجتناب می ورزید بلکه می کوشید تا سایر اعضای خانواده را از خواندن آن ها منع نماید و حتی در دبستان در کلاس سرود که یکی از دروس رسمی و الزامی مدرسه به شمار می رفت [ شرکت نمی کرد ] و در جلسه ی امتحان نیز از خواندن آن ترانه ها خودداری می نمود، به طوری که یک روز به همین علت در یکی از کلاس ها از طرف مسئولان مدرسه زندانی گردید که او هم بعد از تعطیل شدن مدرسه با باز کردن پنچره به بیرون پرید ».

منبع: کتاب شهید ابوالحسن کریمی نشر مرکز اسناد انقلاب اسلامی صفحه31

 

قسمتی از وصیت نامه شهید

تثبیت و تعمیق ارزش های انسان ساز اسلام در جمهوری اسلامی شدیداً به وجود و حضور علمای عالم و صالح در خط امام نیازمند است ، خدایا چنان کن ، که حرف مرا بفهمند. خدایا چنان کن که به جای آن که دشمنی کنند، احساس دوستی نمایند، و از ما آیینه بگیرند و فریادهای ما را به عنوان هشدار و تذکر دریابند.
قرار نیست که ما بمانیم و ارزش‌ها محو شود قرار است ما محو شویم و ارزش‌ها بماند.

 

 

خلاصه ای از زندگی نامه شهید

شهید حاج ابوالحسن کریمی دردشتی در سال 1327 هجری شمسی در یک خانواده مذهبی از قشر متوسط جامعه در شهرستان لاهیجان چشم به جهان گشود .

 

در سال 1346 موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد و در همان سال با موفقیت در کنکور سراسری به دانشگاه تهران راه یافت و در رشته اقتصاد به تحصیل مشغول شد و جهت آشنایی با مبانی اقتصاد اسلامی نزد اسلام شناسان بر جسته حوزه از جمله شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی فرا می گیرد.

شهید کریمی در اواخر سال 1346 به علت شرکت در تظاهرات تشیع جنازه شهید غلامرضا تختی شرکت و چند ماه در زندان قزل قلعه محبوس گردید . ایشان درسال 1350 به علت فعالیت علیه جشن های2500 ساله شاهنشاهی و پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) بین دانشجویان در خوابگاه امیر آباد تهران دستگیر و بار دیگر زندانی می گردد اما این بار فرصتی برای وی بود که با چهره های برجسته ای همانند حجت الاسلام جعفری گیلانی و حجت السلام هاشمی رفسنجانی و مرحوم آیت الله ربانی شیرازی آشنا شود و توان بیشتری برای ادامه مبارزه کسب نماید .

او در طول دوره تحصیلات دانشگاهی با شرکت در جلسات تفسیر قرآن مرحوم آیت الله سید محمود طالقانی در مسجد هدایت تهران کوشید تا از طریق کسب ره توشه های زنده قرآنی، خود را جهت تداوم مبارزه مکتبی مجهز و مهیا سازد. همچنین بعدها مدتی در مدرسه علمیه حقانی قم که دارای جایگاه خاصی در نشر مسایل انقلابی در حوزه بود و بزرگانی چون شهید صدوقی و شهید بهشتی سرپرستی آنجا را بر عهده داشتند به تدریس زبان انکلیسی مشغول بود .

در اردیبهشت سال 1357 به جهت رهبری مبارزات مردم مسلمان گیلان دستگیر و در زندان رشت محبوس گردید و در آبان ماه همان سال بر اثر فشار مردم آزاد گردید . او بارها در سخنرانی هایش قبل از انقلاب از حضرت امام به عنوان بزرگ مرجع عالیقدر شیعه یاد می کرد . شهید کریمی مطالعه و قرائت قرآن و نهج البلاغه و روایات و احادیث از برنامه های روز مره اش بود. شهید کریمی در مدت اندکی به پشتوانه آگاهی های بالایش از علوم عربی ، منطق و تا سطح رسایل و مکاسب در نزد اساتید علمیه قم به حدی رشد نمود که شگفتی آنان را برانگیخت .

او نسبت به محرومین و مستمندان با نهایت فروتنی و افتادگی برخورد می کرد اما هیچگاه به متنفذان و قدرتمندان طاغوتی روی خوش نشان نمی داد و حاضر نبود به خاطر تامین رضایت عده ای مصالح انقلاب و مردم را نادیده بگیرد او در مدت بیش از سه سال در مسئولیت، فرماندار لاهیجان و دادستانی دادگاه های انقلاب اسلامی استان انجام وظیفه نمود و در طول این مدت دیناری از حقوق ماهیانه اش چیزی مطالبه نکرد تا صرفاً کمکی به انقلاب اسلامی و مردم آن باشد. شهید بزرگوار با توجه به اندوخته های دینی و علمی و تجارب و تخصص و مسئولیت های اداری، به مطالعه دقیق و نوشتن نیز انس و الفتی داشت و این علاقمندی باعث گردید تا کتاب های متعددی در زمینه های معارف اسلامی به رشته تحریر در آورد . کتاب های جلوه گاه درد ، هشدارهای امام علی علیه السلام به جامعه انقلابی ، آموزش زبان عربی و اوضاع سیاسی و مذهبی گیلان از نوشته های وی می باشد .

ابوالحسن کریمی دردشتی سرانجام در غروب روز سیزدهم فروردین سال 1365 در نزدیکی مسجد ( تکیه بر ) لاهیجان مورد تهاجم مسلحانه شب پرستان منافقین کور دل قرار گرفت و با اصابت چند گلوله به ایشان و با حالت سجده ای خونین به ملاقات حق شتافت .

 

 

http://shahedanezaman.ir/9.htm

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی